خانواده ما امسال بهار دسته جمعی کجا میرود؟
شخصیتها:
پدر خانواده: ۴۸ ساله، کارمند، سرپرست خانوار و دریافت کنندهی یارانه و سبد کالا که با توجه به درآمدش، اطمینان دارد دولت یارانهاش را قطع نمیکند و به همین خاطر از خوشحالی نافش هرگز در پیراهنش نمیگنجد. وی در خانوادهای تحصیل کرده و بیپول دیده به چهان گشود. پدر وی سالها در صفهای کوپن قند و شکر و روغن ماند و ماند تا این که در یک روز سرد زمستان وقتی کیف کوپنش افتاد و خم شد که بردارد، یک موتور سیکلت از پشت به او اصابت کرد اما خوشبختانه از این اتفاق جان سالم به در برد، بعد از اصابت موتور متوجه پارگی شلوارش شد و بلافاصله سکته قلبی کرده و برای همیشه با زندگی کوپنی خداحافظی کرد. پسرش که در زمانِ حال، پدر خانواده است با خودش عهد کرد که راه وی را ادامه دهد. برای همین بارها و بارها در صفهای یارانه و سبد کالا مورد اصابت مشتهای گره کردهی سایرین که خواستند بزنند توی صف و جلوی او بایستند، قرار گرفت. وی سال گذشته با دیدن خانوادهی بیلبوردی، سعی در شادتر زندگی کردن داشت، آن هم در این سن و سال. خجالت هم نکشید.
مادر خانواده: ۴۱ ساله، خانهدار و خانه بهدوش. وی مانند تمام مادرهای ایرانی هزار تا خواستگار پولدار و طلا فروش و در راستهی بازار حجرهدار داشته، اما با شوهر فعلیاش ازدواج کرده است. وی فردی سنتی بود و در دوران جوانی مانتوهای پیلیسهدار با اپل میپوشید اما اخیراً به علت رقابت تنگاتنگی که با جاریاش دارد به پوشیدن ساپورت اقدام کرده و در کلینیکهای زیبایی، بوتاکس، اپیلاسیون بدون عوارض و اینها دیده شده اما به ما ربطی ندارد چون خودش شوهر دارد. وی از وقتی که خانوادهی بیلبوردی را دیده است، شب که از باشگاه فیتنس میآید خانه، زود خودش را به خواب میزند.
پسر خانواده: ۱۹ ساله، دانشجوی دانشگاه آزاد. قطبِ عالمِ امکان از نظر تسلط بر روی چت و وایبر و فیس بوک و… او پس از اینکه با غول مرحلهی آخر کنکور سراسری دست و پنجه نرم کرد و در حالی که دو تا جون غول بیشتر نمانده بود، از او شکست خورد، به دانشگاه آزاد راه یافت و در آنجا اینقدر جزوهی همکلاسیهایش را گرفت و در این راه ممارست به خرج داد تا آخر با یکیشان که پدرش قطب عالم امکان از نظر مایه تیله بود، بیشتر آشنا شد. با این آشنایی او تقریباً نصف بیشتر راه موفقیت را طی کرد و نیمه دیگرش بستگی به جربزهی خودش که نه، پدر خانم آیندهاش دارد. قطب عالمش امکان و مایهاش پرتیله باد.
دختر کوچک خانواده: ۹ ساله. وابسته به بابایی. او رؤیاهای عجیبی در سر میپروراند. دوست دارد بزرگ که شد، مهرنوش دختر مهرانه مهین ترابی و خواهر مهدی شود. او از آقای مهندس مخصوصا ریش پرفسوریاش خیلی خوشش میآید. دستاتو از دستم نگیر طاقت ندارم، این دوریو از سر بگیری کم میارم…
نوزاد ۳ ماهه خانواده: پسر. فرزندی که یک سال پیش حاصل نگاه پدر خانواده به بیلبورد اتوبال و… و چی؟؟ خوانندگان عزیز واقعاً منتظر چی هستید؟ دربارهی ما و مجلهمان چه فکری کردهاید؟ بی جنبهها!
راوی: دختر کوچک خانواده
زمان: چند روز قبل از نوروز
امسال هم مثل هر سال پدرم در پایان زمستان خودش را به مریضی زد تا مسافرت نوروز را بپیچاند. پارسال نیز همین فیلم را بازی کرد و مسافرت مالید. اگر میبینید ادبیات من نسبت به پارسال به عنوان یک دختر ۹ ساله تغییر کرده و اینطوری شده به خاطر این است که جدیدا خیلی برنامههای شبکههای خارجی را نگاه میکنم. من واقعا برای خودم متأسفم. مادرم که در طول سالهای اخیر خیلی عمل زیبایی انجام داده و چند ماه پیش با بالا دادن دماغش دیگر هیچ جایی نیست که نداده باشد بالا و الان دیگر با مادر ۴ سال پیش خیلی متفاوت شده به پدرم گفت: «مرد، ۲۰ ساله دارم باهات زندگی میکنم، با نداریهات ساختم، حق من نیست یه مسافرت خوب برم؟ اینقدر حرصم نده، بیا! دماغم یه کم افتاده.» مادرم همینجوریست. همش دارد دماغش میافتد. یعنی اگر مادرم اینقدری که به دماغش ور میرفت، به ما ور رفته بود، الان برای خودمان یک پا پرفسور سمیعی و انوشه انصاری بودیم. پدرم از این حرف مادرم خیلی عصبانی شد و گفت: «زن اون کیسه آب گرم رو بده.» و دوباره دمر خوابید و گفت: « من با این بصل النخاع داغون چطور میتونم بیام مسافرت. ببین نصفش زده بیرون. اون وقت که بهت میگم اینقدر خرج نکن، من صبح تا شب باید برم سگدو بزنم، همین میشه. مریض میشم.»
مادرم که دیگر خونش به جوش آمده بود، گن لاغری آتوسا را که با ارسال پیامک خالی به شمارهی ۲۰۰۰۰۹۰۹۰ درب منزل تحویل گرفته است و ظرف یک هفته بدنی متناسب را ایجاد میکند، از پاکتش درآورد و به پدرم گفت: «نظرت چیه بریم ارمنستان؟» برادرم که افکار شوم و ضد بنیان خانوادهای با آن همکلاسیاش در سر دارد و اخیرا من با خواندن پیامکهایشان متوجه شدهام از حالت جاست فرند و دوست معمولی به ریلیشن شیپ و نامزد آینده تغییر وضعیت دادهاند، گفت: «آره بریم مامان.» پدرم گفت: «تو خیلی غلط کردی. بشین سر درس و مشقت.» و ادامه داد «اصلاً من یک فکری دارم برای امسال. صدا و سیما قول داده کلی برنامه شاد و مفرح پخش کنه که همهی خانوادهها با تماشای اون نوروزی زیبا و پر از خاطره رو خواهند داشت.» در این لحظه یک صدایی ناهنجاری آمد که همه متوجه شدیم برادر یک سالهام، رودل کرده است. در همین حال من رو به پدرم کردم و گفتم: «وای پدر چقدر خوب. مثلا چی ببینیم تو عید از تلویزیون؟ چی؟ هان؟ چی؟». گفت «خوشبختانه امسال هم در لحظهی سال تحویل احسان علیخانی مهمان خانههای گرم و صمیمی ایرانیها خواهد بود.» مادرم گفت« وای! چقدر عالی! خداوندا چقدر خوب. دیگه چی؟ زود بگو دیگه طاقت ندارم صبر کنم.» پدرم ادامه داد: «برنامه دیروز، امروز، فردا دیگر برنامهایست که با رویکردی متفاوت تحولات سیاسی را بررسی میکند.» برادرم با شنیدن این جمله از هیجان به ریلیشنشیپش تماس گرفت و گفت: «من دیگه نمیخوام باهات ازدواج کنم. چون برنامهی دیروز، امروز، فردا به من آموخته من فریب القائات غرب را خوردهام.» پدرم گفت: « آفرین پسرم. حالا که این تصمیم رو گرفتی میخوام یک خبر خوش بهت بدم. برنامهی گلبرگ با اجرای آقای آرپناهی قرار است عید هر روز به روی آنتن شبکه ۳ برود.» برادرم با خوشحالی عجیبی که تا آن موقع سابقه نداشت، گفت: «وااااااای. باورم نمیشه. خدایا خواب میبینم؟ دیگه میتونم هر روز با دیدن این برنامه، موانع و مشکلات جوانان در امر ازدواج رو بفهمم و با راهنماییهای کارشناس برنامه، یک ازدواج موفق و ایرانی رو تجربه کنم.»
در نهایت هم پدرم ناگهان مریضیاش خوب شد و بصل النخاعش در جای خود قرار گرفت. مادرم هم گن لاغری آتوسا و کلا تمام لوازم اینجوریش را در آتش سوزاند و برادر یک ساله هم بدون کمک کسی خودش دستشویی رفت. بنابراین خانوادهی ما تصمیم گرفت در طول تعطیلات نوروز هیچ جا نرود و حول محور تلویزیون و برنامههای آن کانون خانوادهمان گرم شود.
(منتشر شده در ماهنامه طنز کارتون خط خطی – وحید میرزایی)