توران میرهادی ، از غم بزرگ به کار بزرگ

409

خیابان ابوریحان بلند بود و یکسره. تابستان‌ها مادر، دخترک را از خواب بیدار می‌کرد. از میدان انقلاب تا سر خیابان ابوریحان پیاده می‌رفتند و سر ابوریحان در قنادی معروف می‌ایستادند برای خوردن چای و شیرینی. کارشان که تمام می‌شد دخترک می‌دوید داخل خیابان. همان ابتدای کوچه، خانه‌ی کوچکی بود. کنارش یک تابلوی فلزی گذاشته بودند و روی آن با خط خوش نوشته بودند شورای کتاب کودک . ده سال پیش، از میدان انقلاب تهران تا خیابان ابوریحان، زندگی برای دخترکی معنی ‌پیدا می‌کرد. ده سال پیش من بودم و شورای کتاب کودک. ده سال پیش آن چیز که به زندگی ام معنا می‌داد شما بودید خانم توران میرهادی.

پله‌های شورا زیاد بود. بچه‌ها در طبقه دوم بودند. در اتاقی که هم کتابخانه بود و هم کلاس. معلم که درس می‌داد یا کار که می‌کردیم، همزمان چشممان کتاب‌ها را هم می‌دید و همین باعث می‌شد که هر جلسه چند‌تایی را امانت بگیریم برای خواندن. خودم دیده بودم که برای آنکه به طبقه‌ی دوم برسید چطور پله‌ها را می‌شمردید تا درد زانو یادتان برود. هنوز صدای یک، دو، سه، چهار گفتنتان یاد بچه‌ها هست. راستش را بخواهید هنوز چیزی عوض نشده، ما هم یاد گرفته‌ایم که وقتی پله‌های زندگی‌مان زیاد شد شروع کنیم به شمردن تا سختی مسیر یادمان برود و بتوانیم ادامه بدهیم.

توران میرهادی ، از غم بزرگ به کار بزرگ

فرهنگنامه‌ی کودک و نوجوان شده بود تمام افتخار زندگی ما بچه‌ها. وقتی فرهنگنامه چاپ می‌شد و اسم خودمان را در کنار نویسنده‌های بزرگسال کتاب می‌دیدیم، انگار دنیا را به ما داده بودند. در طول کلاس‌ها با ما مثل آدم‌های بزرگ رفتار می‌شد. هر اتفاقی که می‌خواست بیافتد اول نظر ما را می‌پرسیدید. روزهای اول تابستان، موضوعی را انتخاب می‌کردیم برای تحقیق و پژوهش و تا آخر تابستان، هر کدام از ما بچه‌های ده دوازده ساله مقاله‌ای نوشته بودیم که قابلیت رقابت با پایان‌نامه‌های اصیل دانشگاهی را داشت. در همان سن، گروهی از ما به متخصصی کامل در شناخت ایل قشقایی تبدیل شده بودند. گروهی از ما عاشق تئاتر بودند و گروهی که خود من هم جزوشان بودم شده بودیم عاشقان آسمان و سیاهچاله‌ها.

توران میرهادی از مدرسه‌ی فرهاد تا شورای کتاب کودک

خانم توران میرهادی ! خوب یادم هست در کتابی خواندم که خاطره‌ی افتتاح اولین کودکستان‌تان را نوشته بودید. بعد از آنکه تازه از فرانسه به ایران آمدید. مدرسه‌ای که به یاد برادر از دست رفته‌تان، نام آن را فرهاد گذاشتید:

«پدر گفت تو هنوز به سنی که بتوانی امتیاز کودکستان را بگیری نرسیده‌ای. مادرت امتیاز را برایت می‌گیرد. من هم به مدت یک سال خانه مسکونی قدیمی را در خیابان ژاله، بدون گرفتن اجاره در اختیار تو می‌گذارم. برایت ده میز و شصت صندلی کوچک در کارخانه می‌سازم. الاکلنگ و سرسره هم می‌دهم بسازند. بقیه کارها با خودت»

توران میرهادی ، از غم بزرگ به کار بزرگ

«شکل سازمانی مدرسه فرهاد با مدارس دیگر متفاوت بود. در همه‌جا شکل سازمانی مدارس به صورت هرمی‌ست که مدیر مدرسه در رأس هرم قرار دارد و پس از آن ناظم، معلم‌ها، اولیا و مربیان و در آخر نیز دانش‌آموزان قرار دارند. دراین هرم مدیر مدرسه درباره نوع اداره مدرسه و همچنین تدریس معلم‌ها و برنامه‌های مدرسه تصمیم‌گیری می‌کند درحالی که در مدرسه فرهاد ما این هرم را وارونه کردیم. یعنی مدیر و رئیس مدرسه در پایین قرار داشت و این بچه‌ها بودند که درباره اداره مدرسه تصمیم‌گیری می‌کردند. دانش‌آموزان هر مقطع تحصیلی سه نماینده برای هر ماه و دو نماینده برای یک سال انتخاب می‌کردند. نماینده‌هایی که برای یک سال انتخاب می‌شدند، وظیفه قانون‌گذاری داشتند و دیگر نماینده‌ها نیز وظیفه اداره مدرسه را برعهده داشتند.»

مدرسه‌ی فرهاد تبدیل شد به یکی از بهترین مدارس آن دوره و هنوز هم فارغ‌التحصیلان آن از بهترین و باسوادترین افراد این کشورند.

شورای کتاب کودک، به وسعت کودکی

در همان سال‌ها بود که شورای کتاب کودک توسط توران میرهادی و تعدادی دیگر از علاقه‌مندان حوزه‌ی کودک پایه‌گذاری شد. جایی که کتاب خوب به دست بچه‌ها برساند و همه‌ی بچه‌های ایران به کتاب خوب دسترسی داشته باشند. و از دل همین شورای کتاب کودک بود که ایده‌ی فرهنگنامه‌ی کودک و نوجوان بیرون آمد. چرا که همیشه باور داشتید دایره المعارف‌های ترجمه‌ای برای کودکان ایرانی مناسب نیست و آن‌ها باید فرهنگنامه و دایره المعارف بومی و مناسب خودشان را بخوانند. در تمام این سال‌ها فرهنگنامه بدون هیچ کمک دولتی روی پای خود ایستاد و حالا بیش از سیصد نفر در تولید آن همکاری می‌کنند.

توران خانم. حالا که این خط‌ها را می‌نویسم ما بزرگ شده‌ایم و شما دیگر بینمان نیستید. دیگر صدایتان در راه‌پله‌های شورا نمی‌پیچد. از زندگیتان مستندی ساخته‌اند. کتابی صوتی و چند جلد کتاب چاپی درباره‌تان منتشر شده‌است و حالا افراد زیادی شما را می‌شناسند. ما اما دلمان برای آن صورت بی‌آلایش و همیشه با لبخندتان تنگ شده‌است. از شما فقط یک جمله برای زندگیمان باقی‌مانده است جمله‌ای که آن را از مادرتان آموختید. آن را زندگی کردید و به ما هم یاد دادید. جمله ای که برای تمام زندگی مان کافی ست:

همیشه سعی کن غم بزرگ را تبدیل به کار بزرگ بکنی…

نظرات بسته شده است.