جنگ ، جهنم است.
جنگ جهنم است. چند بار این جمله را شنیدهاید؟ انعکاس این جمله در فضای حلزونی گوشهایتان چند بار پیچیده است؟ جواب برای اکثر ما یکسان است: بارها و بارها…ما ایرانیان، هنوز که هنوز است با جنگ دست به گریبانیم. میدانیم که چطور مانند یک هیولا میآید، زندگی را، خانه را، کاشانه را و هرآنچه که داشتیم و نداشتیم میدزدد و با خود میبرد. درواقع بهتر است به جای میدزدد بگوییم میبلعد. یعنی یک روز نشستهای و داری بازی بچههای داخل کوچه را نگاه میکنی و فکر میکنی هنوز هم میشود این زندگی را دوست داشت، که ناگهان از جایی در آن دورها هواپیماهایی را میبینی که درست است که در این لحظه اندازهی یک نقطه هستند، اما مانند جوهری که در آب پخش میشود، هر لحظه بزرگ و بزرگتر و مهیب تر میشوند آنها به سمت تو میآیند تا بارِ موشک و تیر و گلولهشان را بر سر زندگی خالی کنند.
جنگ یعنی صبح با همان امید همیشگی به بهتر شدن، از خواب بیدار شوی، صورت دختر کوچکت را ببوسی، از همسرت بابت صبحانهی لذیذ تشکر کنی، به سرِ کار بروی و وقتی عصر از سر کار به خانه برمیگردی، دیگر نه خانهای باشد، نه دختر کوچولویی، نه همسری و نه هیچ چیز دیگر. جنگ یعنی کودکی باشی که یاد گرفته باشی برای همهی هواپیماهایی که در آسمان میگذرند لبخند بزنی و دست تکان بدهی. این بار هم، در یک ظهر داغ تابستان دستهایت را برای خوشحال کردن مسافران هواپیمایی که به سمتت میآید به هوا ببری، با همان لبخند همیشگی، غافل از اینکه این یکی برای خوشحال کردن تو نیامده است، خبری از شوخی و خنده نیست…آمدهاند که شور زندگی را در هر سنی که هستی بگیرند، آمدهاند که خاموشت کنند، که نگذارند روزهای خوشی در انتظارت باشد.
جنگ یعنی پدرت، برادرت، مادرت، یک روز میروند تا تو بمانی، میروند و دیگر نمیآیند. آنها میروند تا تو بمانی… مهم نیست چگونه بمانی، فقط بمانی.
پنجرهای رو به جنگ
داستانهای جنگ، جملات جنگ و همهی حرفها دربارهی جنگ، تلخاند. خیلی تلخاند اما تلخیشان در برابر تلخی خود جنگ مانند تلخی هستههای یک سیب میماند در برابر تلخی دم مار… داستانهای جنگ، سردند اما سردیشان را تا وقتی که هنوز خانه و کاشانهای بالای سرمان باشد، از زیر پتو حس میکنیم. عکسها میآیند و میروند… داستانها، هشتگ ها… کمپینها، من خیلی غصه خوردمها، بیچارهها… قضاوتهای ما هم میآیند و میروند. از صفحهی گوشی کوچکمان جنگ را نگاه میکنیم. شاید نهایتا قطرهای اشک از چشمانمان سرازیر شود. در بهترین حالت، هشتگی میگذاریم و جنگ را محکوم میکنیم. بعد خوشحال، بدون ذرهای عذاب وجدان به زیر پتوی گرم و نرممان میخزیم. انگار که هشتگ گذاشتن وظیفهی انسانی ما شده و حالا خوب آن را انجام دادهایم. ما به زیر پتویمان میخزیم و فردا و پس فردا و فرداها تمام کودکان و زنانی را که در سرما میلرزیدند، فراموش میکنیم. تمام دستها تمام پاها، تمام بدنهای بیسر… تمام خونهای بدون بدن، تمامشان فراموشمان میشود. و امان از این فراموشی…امان از این از یاد رفتنها… امان از این عمر کوتاه احساساتمان و امان از این حافظه که یک لحظه هست و لحظهی دیگر نیست.
خطاب به تاجر سیارهی پنجم…
همهی اینها را گفتیم نه برای اینکه تلخ باشیم، نه برای اینکه بترسانیمتان، نه برای اینکه از جنگ حرف زدن مد شده. همهشان را گفتیم برای تاجر سیارهی پنجم. او که شازده کوچولو به دیدارش رفت. او که ستارهها را میشمرد و میشمرد و فکر میکرد حالا دیگر همهی ستارهها مال او هستند. او که فکر میکرد باید تعداد ستارهها را روی کاغذ بنویسد، کاغذ را در کشو بگذارد و در کشو را قفل کند. او که خیال میکرد حالا میتواند ستارهها را اداره کند. آهای! تاجر سیارهی پنجم! یادت میآید که شازده کوچولو از تو پرسید اینهمه ستاره را چه کار میکنی؟ یادت میآید که گفتی هیچ کار، فقط ستاره ها را داری؟
آهای تاجر سیارهی پنجم! ستارهها داشتنی نیستند. عمرت را تلف شمارش ستارهها نکن. آنها نه به حرف تو میدرخشند نه به زور تو. نمیتوانی خاموششان کنی… نمیتوانی روشنشان کنی… اگر عاشق گلی هستی از آن مراقبت کن. آن گل برای تو خواهد بود. شال گردنی که به دور گردنت میپیچی هم برای توست. اما خورشید و خاک و ستاره و آسمان برای تو نیست. برای هیچ کس نیست. به جای تصاحب ستارهها، یک شب مهتابی جایی روی زمین دراز بکش! به آسمان نگاه کن! زیباست… میدرخشند… شادند… درخششان امید و حیات را نوید میدهد. به جای کندن گلهایی که در گلدان تو یک روز هم دوام نمیآورند، میتوانی مست عطر گلستانها بشوی…
عمرت را حرام گرفتن و داشتن نکن. زندگی مانند ماسههای کنار دریاست. چنگ میزنی به شنها و ماسهها، تا به خودت بیایی میبینی که همهشان از چنگت بیرون ریخته و هیچ چیز برای تو نمانده. تاجر سیارهی پنجم که ما نمیدانیم کجایی… هر چقدر هم که عدد ستارههای داخل کشویت زیاد باشد، هر چقدر هم که قفل بزرگی به در کشویت بزنی، آخر سر باید روزی دست خالی از سیارهات بروی… کار آن روز را سخت نکن…
نظرات بسته شده است.