درباره شب های روشن داستایوسکی

218

به سپیدی شب

حکمی کم و بیش شناخته شده اما عجیب در فلسفه رایج است: برای درک درست یک پدیده تنها راه درست وارد شدن از نمونه‌های استثنایی آن است. از این نظر احتمالا تنها راه شناخت درست دنیای داستایوسکی نه ورود از طریق رمانهای چهار گانه بزرگ او (“ابله”، “جنایت و مکافات”، “شیاطین” و “برادران کارامازوف”) که بعضا با انجیلهای چهارگانه قیاس شده‌اند و نه حتی ورود از طریق “یادداشتهای زیررمینی” یا “خاطرات خانه اموات” که دقیقا ورود از طریق داستان نه چندان طولانی “شبهای روشن” است. داستانی از روزگار جوانی نویسنده بزرگ روس که خارج از روال همیشگی کارهای او نوشته شده است. به دور از سایه سنگین تباهی که بر بیشتر نوشته‌های بعدی داستایوسکی حرف اول را می‌زند، به دور از دغدغه‌های اجتماعی یا به میان کشیدن پای گروههای اجتماعی و سیاسی و روشنفکران و … داستانی درباهر عشق و طبیعت انسانی؛ داستانی درباره جوهره حقیقی رمانهای بزرگ داستایوسکی بدون پیرایه‌هایی که نویسنده بعدها به آنها افزود.

یکم

اگر مقایسه چهار رمان بزرگ داستایوسکی با چهار انجیل را بپذیریم “شبهای روشن” احتمالا باید معادل کتاب اول عهد عتیق باشد؛ کتاب پیدایش. از قضا داستان شبهای روشن هم در شش پاره روایت می‌شود. شش پاره‌ای که شاید بتوان آن را هم‌سنگ شش روز خلقت آفریدگار در کتاب پیدایش تلقی کرد.

راوی این داستان داستایوسکی هم مانند بسیاری از داستانهایش شبح بدون نامی است که در سیاهی شب سرگردان است. شبح سرگردانی با همان هذیانها و ماخولیای آشنایی که از شخصیتهای داستایوسکی به یاد داریم. شبحی که با دیوارها و سنگها آسوده‌تر ارتباط می‌گیرد تا با آدمها. ملاقات او با آناستازیا، دختری که برای اولین بار خجول بودنش را به مسخره نمی‌گیرد، باعث آشنایی آنها می‌شود و به این ترتیب داستان رنگی عاشقانه به خود می‌گیرد.

دوم

کاراکترهای آثار داستایوسکی معمولا اهل حرف زدن‌اند. خطابه‌های بلند و طولانی جزیی جدانشدنی از بیشتر داستانهای او هستند. این خطابه‌های بلند هر چند عموما حامل بار اصلی اندیشه داستایوسکی در آثارش هستند اما در فضای داستانی معمولا کارکردی دیگر دارند. شخصیتهای داستانهای داستایوسکی از چیزی که واقعا می‌خواهند طفره می‌روند. مونولوگهای بلند فلسفی شخصیتهای داستایوسکی حکایت از عجز شخصیتهای او در ارتباط گرفتن با یکدیگر دارد. این خصیصه به خوبی در شبهای روشن هم قابل مشاهده است.

دخترک داستان به سادگی و صراحت از دل بستنش به مستأجر سابق خانه مادربزرگش و انتظار یک ساله برای بازگشت او سخن می‌گوید اما راوی با آنکه از همان آغاز به وضوح به دختر دل باخته است نمی‌تواند آن را بیان کند چرا که از ابتدا به دختر متعهد شده است تا حرفی از عشق به میان نیاورد. کاراکترهای داستایوسکی معمولا در چنین موقعیتهایی قرار می‌گیرند. نویسنده بزرگ روس معمولا دست شخصیتهایش را پیش خوانندگانش رو می‌کرد و تلاش غمگنانه آنها برای به زبان آوردن خواستشان را برای او به دغدغه‌ای جدی تبدیل می‌کرد. حجم زیادی از داستان شبهای روشن به همین میل خواننده به رها شدن راوی از بار عشقی که بر دلش افتاده است اختصاص دارد. عشقی که سرانجام در پاره چهارم به زبان می‌آید

سوم

داستایوسکی هیچ‌گاه تمایلی به خلق پایانهای خوش نداشت. در حقیقت داستانهای داستایوسکی عملا پایانی ندارند. شخصیتهای بیشتر داستانهای او در پایان داستان رها می‌شوند. داستایوسکی تنها راوی تغییر شخصیتهایش بود. شبهای روشن عملا داستان راوی که عاشق شده است نیست بلکه بیشتر داستان عشقی است که برای راوی اتفاق افتاده است. به همین دلیل است که نویسنده عشق را به تصادف بر سر راه او قرار می‌دهد. به همین دلیل است که راوی مدام از پذیرش عشقی که با تمام وجود احساسش می‌کند سر باز می‌زند و دقیقا به همین دلیل است که درست در لحظه‌ای که به نظر می‌رسد آناستازیا نخستین چراغهای رابطه را روشن کرده است و ممکن است پذیرای عشق راوی شود معشوق قدیمی‌اش فرا می‌رسد و طومار عشق میان راوی و آناستازیا را آغاز نشده در هم می‌پیچد.

داستایوسکی تنها به ذکر تأثرات آنی راوی از عشق بسنده می‌کند. عشقی که مانند بیشتر آثار او رهایی‌بخش و نجات‌دهنده است حتی اگر به سرانجام نرسیده باشد. حتی عشقی به ناکامی عشق یکطرفه راوی شبهای روشن هم می‌تواند حامل روشنایی صبح باشد. پاره ششم شبهای روشن تنها پاره داستان است که در روز می‌گذرد. گویی که راوی دیگر توانایی زیستن در روشنای روز را به مدد عشق بازیافته است و این پاداش کمی برای به جان خریدن ناکامی در عشق نیست. و شاید همین است که او را به گفتن وا می‌دارد :” خدای من ، تنها یک لحظه ی رحمت؟ آیا چنین لحظه ای تمام عمر مردی را کافی نیست؟”

نظرات بسته شده است.