نگاهی به عکس‌های آزاده اخلاقی-به روایت یک شاهد عینی

3,257

وقتی که خبر مرگ کسی را می‌شنویم، اولین واکنشمان تسلیت گفتن است. چشم‌هایمان را جمع می‌کنیم، سعی می‌کنیم با صدایی خش دار که مثلا بسیار ناراحت است بگوییم که چقدر متاسفیم. مرحله‌ی بعدی مرحله‌ی سخت‌تری‌ست باید سعی کنیم با مهارت خاصی یک قطره‌ی اشک و نه بیشتر از چشمانمان جاری کنیم. روال منطقی می‌گوید که کار باید همین جا متوقف شود. ما ناراحتی‌مان را نشان دادیم و با کسی که خبر را به ما داده و احتمالا یکی از نزدیکان متوفی‌ست همدردی کرده‌ایم. اما زهی خیال باطل… نمی‌توانیم مقاومت کنیم. باید بدانیم که فردی که حالا بین ما نیست چگونه رفته‌است و آخرین لحظاتش را چگونه گذرانده. اگر واقعا برای رفتن او ناراحتیم چگونه رفتنش چه دردی از ما دوا می‌کند؟ و چرا انقدر دوست داریم آخرین لحظات قبل از مرگ آدم‌ها و موجودات زنده را بدانیم؟

وقتی به مرگ فکر می‌کنیم مانند کودکی می‌شویم که او را پشت دری بسته گذاشته‌اند و او حق ندارد بداند آنسوی این در چیست. آیا اگر این در باز شود شبحی ترسناک و هول‌انگیز با ناخن‌هایی کشیده و صورتی سبز رنگ به ما حمله می‌کند؟ آیا در آن سوی این در خانواده‌ای مهربان عصر یک روز تعطیل را می‌گذرانند و در کنار هم چای می‌خورند؟ یا شاید هم پشت این در، تنها سکوتی انتظارمان را می‌کشد. سکوتی که بسته به اینکه چجور آدمی هستیم می‌تواند غم‌انگیز یا لذت‌بخش باشد.

معمولا درصد زیادی از زندگی‌مان را صرف این می‌کنیم تا با هر ترفندی که شده بفهمیم پشت این در چه خبر است. برای همین باید قبول کنیم ما انسان‌ها موجودات متقلبی هستیم. از فال‌گرفتن‌ها تا کتاب‌ها و اشتیاقمان برای شنیدن حرف کسانی که از مرگ نجات پیدا کرده‌اند می‌توان این اشتیاق را فهمید. یکی از راه‌های دیگر برای تقلب کردن، همان است که در بالا گفته‌ایم. اینکه بفهمیم آدم‌ها قبل از مردن چه شکلی بوده‌اند، تا شاید کمی بیشتر درباره پشت این در خبردار بشویم.

آزاده اخلاقی ، به روایت یک شاهد عینی

نگاهی به عکس‌های آزاده اخلاقی-به روایت یک شاهد عینی

 

این پرونده‌ی نوار درباره‌ی پشت همین درِ بسته و مهر و موم شده‌است. آزاده اخلاقی، در پروژه‌ای سه ساله که تحقیق‌های فراوانی هم برایش داشته سعی کرده‌است تا سری بزند به آخرین لحظه‌های زندگی ۱۷ نفر از مشاهیر ایرانی در آخرین لحظه‌های زندگی‌شان، درست لحظه‌ای که دستگیره‌ی در را می‌چرخانند.

آزاده اخلاقی  در مصاحبه‌ای می‌گوید هدفش از کارگردانی این عکس‌ها این بوده که به مخاطب نشان دهد حقیقتی وجود ندارد. وقتی زمانی از اتفاقی میگذرد، دیگر هیچگاه نمی توانیم اصل ماجرا را بفهمیم. چراکه انسان‌ها حافظه‌ی ضعیفی دارند و هیچ‌گاه نمی‌توانند یک اتفاق را مو به مو به خاطر آورند.

در این پروژه که «به روایت شاهد عینی» نام دارد حقیقت مرگ هفده نفر که از مرگ آن‌ها هیچ تصویری در اختیار نیست، از دل تاریخ بیرون کشیده‌شده‌است و با کمک افرادی این لحظه‌ی مرگ را دوباره اجرا کرده و از آن عکس گرفته‌اند. اینجا در حد توانمان نگاهی می‌اندازیم به چند تا از این عکس‌ها:

غلامرضا تختی ۱۷ دی ۱۳۴۶ هتل آتلانتیک، تهران

نگاهی به عکس‌های آزاده اخلاقی-به روایت یک شاهد عینی

روز برفی دی‌ماه است. آفتاب به سمت غروب‌کردن می‌رود و آخرین تلاشش را برای باقی‌ماندن در آسمان می‌کند. این پایین اما خورشید دیگری دارد غروب می‌کند. ماشین بنز ۱۸۰جلوی در هتل آتلانتیک پارک می‌کند. پهلوان، از در ماشین پیاده می‌شود. برف می‌بارد. برف روی شانه‌های سترگ پهلوان می‌نشیند. گرمای بدن تختی، برف ها را آب می‌کند. آخرین نگاهش را به خیابان تخت جمشید می‌اندازد. به مردمی که همیشه عاشقشان بوده. به مردمی که او را به اینجا رساندند. پله‌های چوبی هتل آتلانتیک زیر پاهای تختی صدا می‌کنند. اتاق شماره ی ۲۳ مدت کوتاهی‌ست که محل اقامت اوست. از شلوغی خسته شده. نمی‌خواهد هیچ کس را ببیند. از شبی که پرچم داری تیم ملی را از او گرفتند، پهلوان فرو‌ریخت. دیگر آن آدم سابق نشد. وارد اتاق می‌شود. تماسی با پذیرش می‌گیرد و در خواست کاغذ و خودکاری می‌کند. روی کاغذ با خط خوش می‌نویسد:

«بسم‌الله الرحمن‌الرحیم

خانه شمیران به دو خواهرهایم واگذاردم، تا موقعی كه زنده هستند از آن استفاده کرده، در صورتی كه پسرم باقی بود بعد از مرگشان به بابكم واگذار کنند. مدال‌هایم را البته اگر بابك عزیزم بزرگ بود مال ایشان بود ولی چون چهارماه بیشتر ندارد به اسم فرزند دلبندم بگذارید در موزه حضرت رضا(ع) دیگر عرضی ندارم صورت بدهی‌هایم این است:

بانك‌ها – آن‌ها رهن است

اشخاص:

شركت مریخ ۵ بنز ۵۰۰۰۰ ریال

نیكو سلیمی ۴۰۰۰۰ ریال

امیر خان ۲۰۰۰ ریال

پرویز خان بیضایی ۲۰۰۰ ریال

روح‌الله سلیمی ۵۰۰۰ ریال

حاج حسین خاله ۵۰۰۰ ریال

طلب از خسرو ضابطی ۲۰۰۰۰ ریال

غلامرضا تختی

۱۶/۱۰/۴۶»

حالا بنز ۱۸۰ پارک شده جلوی در پنچر شده‌است. کسی نمی‌داند چرا. بارها به اتاق شماره‌ی ۲۳ تلفن می‌کنند. کسی در را باز نمی‌کند. مجبور می‌شوند در را به زور بازکنند. بدن بی‌جان پهلوان آن‌جا روی تخت آرام گرفته‌است. روی میز کنار تخت لیوانی‌ست، یک بسته کپسول مسکن و وصیت نامه‌ی پهلوان.

صمد بهرنگی ۱۲ شهریور ۱۳۴۷ رودخانه ارس، ایران

نگاهی به عکس‌های آزاده اخلاقی-به روایت یک شاهد عینی

تلفن اسد زنگ می‌خورد. اتفاقی برای برادرش افتاده. باید هر چه سریع‌تر خود را به رودخانه‌ی ارس برساند. اسد ابتدا به سراغ کاظم سعادتی می‌رود. توان رویارویی تنها با این اتفاق را ندارد. شاید نیاز به یک نفر هست که غم را بتوان با او شریک شد. تقریبا مطمئن شده‌اند که صمد در آب رودخانه غرق شده‌است. چهار نفر می‌شوند. دو روز تمام، تمام رودخانه را جستجو می‌کنند. آب رودخانه‌ی ارس سرد شده اما ارس هنوز کم آب است. تا اینکه چند کیلومتری پاسگاه شتربان، جایی از رودخانه که خشکی به چشم می‌آید، بدن لاغر صمد را می‌بینند. بدن سالم است. تنها چند زخم کوچک اطراف ران و ساق پاهایش دیده می شد. اسد هیچ‌گاه نفهمید برادرش که حتی شنا هم بلد نبود چطور از رودخانه سر درآورده. هیچ‌کس دیگر هم نفهمید. روی سنگ مزار صمد، در گورستان امامیه‌ی تبریز نوشتند: دوست از دست رفته‌ی بچه‌ها.

 

میرزاده عشقی ۱۲ تیر ۱۳۰۳ تهران

نگاهی به عکس‌های آزاده اخلاقی-به روایت یک شاهد عینی

مرگ را زود‌تر از آنکه اتفاق بیافتد حس کرده بود. به زهرا سلطان(خدمت‌کار خانه) سپرده بود که در را به روی غریبه‌ها باز نکند. چند روزی بود که دو نفر سر کوچه کشیک می‌کشیدند.

ظهر یازدهم تیرماه است. ملک الشعرای بهار نهار مهمان میرزادهی عشقی ست. در زیرزمین خانه، هوای گرم تابستان کمتر اذیت می‌کند. دو دوست تا هنگام غروب در کنار هم می‌مانند. ملک‌الشعرای بهار نگران حال دوست خود است. اما چاره‌ای ندارد. باید برود. شاعر در اثر اضطراب بی‌خواب شده‌است. شب تابستان را بر پشت بام گلی خانه می‌گذراند.

صبح روز دوازده تیرماه، زهراسلطان برای خرید از خانه بیرون می‌رود. در باز می‌ماند. میرزاده‌ی عشقی تازه از خواب بیدار شده. در حیاط کنار حوض صورتش را می‌شوید. یک لحظه غفلت و بی‌توجهی به باز بودن در حیاط. دو نفر غریبه وارد حیات می‌شوند. یکی از آن‌ها با صحبت به سمت عشقی می‌رود. آمده‌اند که جواب چاپ مقاله‌ای را بگیرند. عشقی لبخند می‌زند. بیخود مشکوک شده بود. لبخند روی لب‌هایش می‌ماسد. سوزشی را در سمت چپ سینه‌اش احساس می‌کند. نفر دوم از پشت سر به او شلیک کرده‌است. هر دویشاعر همسایه‌ها به داخل خانه می‌ریزند. کاترین ارمنی، اول از همه بالای سر شاعر می‌رسد. بدن میرزاده عشقی سرد است. خیلی سرد. آنقدر سرد که حتی آفتاب سوزان تیرماه هم آن را گرم نمی‌کند. شاعر را به بیمارستان نظمیه می‌رسانند. بر خلاف خواسته‌اش. شاعر نمی‌خواهد در بیمارستان بمیرد. اما خواسته‌اش محقق نمی‌شود. در بیمارستان، ملک الشعرای بهار آخرین سخنانش را یادداشت می‌کند. سی و یک سال زیاد نیست برای شاعری که می‌خواست دنیا را تغییر دهد.

 

محمد مصدق ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ احمدآباد، ایران

نگاهی به عکس‌های آزاده اخلاقی-به روایت یک شاهد عینی

مرد رنجور سیاست ایران مدتی بود که ناخوش بود. چند وقتی هست که برای او سرطان فک تشخیص داده شده است و مصدق حاضر نمی شود برای معالجه از ایران برود. پزشکان ایرانی این همه درس خوانده‌اند که حالا او برای معالجه به فرنگ برود؟ در آخرین روزها، در بیمارستان نجمیه بستری می‌شود. و در همان‌جا با زندگی بدرود می‌گوید. می‌خواست که در کنار شهدای سی تیر دفن شود اما با توجه به حضور ساواک این کار عملی نیست. او را به خانه‌اش در احمدآباد می‌برند و در همان جا دفن می‌کنند.

فروغ فرخزاد – ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ – تهران

نگاهی به عکس‌های آزاده اخلاقی-به روایت یک شاهد عینی

 

از این‌که روزی مرگ به سراغش خواهد آمد، آگاه بود. فروغ مرگ را می شناخت. حتی می توان گفت با مرگ دوست بود. ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر دوشنبه ۲۴ بهمن است. هوا سرد شده. فروغ شال دور گردنش را محکم می کند تا شاید گرم شود. در جاده ی دروس-قلهک، در میان درختان سر به فلک کشیده می راند. سی و دو سال بیشتر ندارد اما بیشتر از سنش از جهان می فهمد. روزهای سختی را پشت سر گذاشته. یاد پسرش، کامیار، لحظه ای او را رها نمی کند. باد خنک عصرگاهی به صورتش می خورد. کسی چه می داند که در آخرین لحظات به چه چیز فکر می کرده؟ کسی چه می داند که آخرین غذایش را کجا خورده بوده؟ کسی چه می داند که این زن، سوار بر ماشین جیپ ابراهیم گلستان، با سرعت به استقبال آغوش مرگ می رود؟

جیپ ابراهیم گلستان در یک غروب زمستانی، با سرعتی که حالا از آن خبر نداریم می راند. در جایی از جاده ماشینی که بچه‌ها را از مهدکودک می‌آورد جلوی جیپ می‌پیچد. فروغ، نمی‌خواهد تصادف کند. او ترسیده است. جیپ از جاده منحرف می شود. در جیپ باز می‌شود. فروغ از ماشین بیرون می‌افتد و سرش به جدول برخورد می‌کند. او را به بیمارستانی در تجریش می‌برند اما دیگر کار از کار گذشته است. فروغ زندگی فروغ خاموش شده است.

در توضیحی که بر این مجموعه نوشته، آمده است: «آیا لحظه‌ی حال می‌تواند به چنان التهابی دچار شود که سیر خطی زمان را در هم شکند، گذشته را به حال بیاورد و ساکنان لحظه‌ی حال را به گذشته پرتاب کند؟ آیا ممکن است در لحظه‌ای از تاریخ چنان گشایشی رخ دهد که آن اشباح را که در راه آرمانی مشابه تلاش کردند و به مرگی هولناک از دست رفتند، دوشادوش خود در خیابان ببینیم؟ آیا انسان لحظه‌ی حال، انسان زنده، می‌تواند اشباح قهرمان‌هایش را از زیر آوار مهیب تاریخ بیرون کشد و به اکنونش احضار کند و از پشتیبانی‌شان بهره برد؟»

آزاده اخلاقی در تمام این عکس‌ها توجه زیادی به معماری فضا دارد، او عکس‌ها را طوری با دقت بازسازی کرده که ما به عنوان مخاطب می‌توانیم خودمان را در لحظه‌ی واقعه حاضر ببینیم. نکته‌ی جالب در تمام عکس‌های این مجموعه زنی‌ست که در عکس‌ها حضور دارد و در تمام تصاویر دیده ‌می‌شود. این زن کیست؟ شاید عکاس می‌خواسته تا حضور خودش را نشان دهد و شاید هم این زن نماد تک تک ماست. نماد انسان‌هایی که از آینده به گذشته سرک کشیده‌اند. نماد انسان‌هایی که می‌خواهند بفهمند پشت این در راز آلود چه خبر است…

 

 

 

 

 

نظرات بسته شده است.