۱۰۰ سال با نویسندگان داستان ایرانی

233

«نسل ما با هم فرق ‌می‌کنه» معمولا هر روز این جمله را ‌می‌شنویم انگار که نسل واژه ای ست برای جدا کردن ما انسان‌ها از هم دیگر. دهه پنجاهی‌ها باید در یک صف باشند و دهه شصتی‌ها در یک صف دیگر و دهه هفتادی‌ها هم که هنوز انگار خیلی صف نمی‌خواهند. هر صف دنیایی متفاوت از دیگری دارد.

پشت موهای کفتری‌ و مانتو‌های اپل دار گشاد

دنیای دهه شصتی‌ها دنیای خاطره بازی ست. دنیای آژیر‌های قرمز با صدایی هول آور، دنیای کوپنی. دهه شصتی‌ها همیشه در کلاس‌های تنگ و تاریک پشت نیمکت‌های چهار نفره درس خواندند. سال‌های سال پشت کنکور ماندند و پیر شدند تا دکتر و مهندس شوند و خانواده‌شان را خوشحال کنند. خلاقیت آن‌ها، در گروه و در کنار همدیگر شکوفا ‌می‌شد. همه کار را باید با کمک هم انجام ‌می‌دادند و دوستی شاید قشنگ‌ترین مفهوم دهه شصت بود. دهه شصتی‌ها خستگی‌شان را با تیله بازی و لاستیک کهنه و الک دولک، در ‌می‌کردند البته تا همین اواخر که قارچ خور آمده بود جزو بازی‌هایشان. و البته که تفریحات بیشتری هم داشتند. زنگ می زدند به جایی بعد فوت ‌می‌کردند، یک بازی لوسی بود به اسم بگو دوچرخه! سیبیل بابات ‌می‌چرخه و غیر از این‌ها سعی ‌می‌کردند تا در برفک تلویزیون و ابرهای آسمان شکل‌های معنی داری پیدا کنند… خلاصه که دهه‌ی شصت، دهه‌ي موجودات پشت‌مو کفتری و اپل دار قشنگی بود.

دهه موهای سیخ سیخی

در دهه هفتاد، هم بچه‌ها چشم و گوششان باز شد و هم پدر و مادر‌ها دیگر خسته شده بودند. برای همین دهه هفتادی‌ها ‌می‌توانستند کمی بیشتر زندگی کنند. مفاهیمی مثل مدرسه‌ی غیر دولتی، کلاس زبان، تقویتی و معلم خصوصی اولین بار همین سال‌ها سر و کله‌شان پیدا شد. در دهه هفتاد قلک‌های سفالی قرمز حالا تند و تند شکسته ‌می‌شدند و بچه‌ها بیشتر پول‌هایشان را خرج ‌می‌کردند. هفتادی‌ها حالا ‌می‌توانستند «سی دی من» داشته باشند که اهل فن ‌می‌دانند چیزی بود هم سنگین و هم بزرگ که سی دی را داخلش ‌می‌گذاشتند و با هدفون ‌می‌توانستند آهنگ‌های مورد علاقه شان را گوش کنند و دیگر نیازی به بازی‌های دسته جمعی در کوچه یا خانه‌ها نبود. کافه‌ها، اولین بار راهشان را به زندگی دهه هفتادی‌ها باز کردند. حالا رنگ لباس‌ها ‌می‌توانست چیزی غیر از سیاه و سورمه‌ای و قهوه‌ای باشد. در دهه‌ي هفتاد یک چیزی مد شده بود به اسم مدل موی سیخ سیخی که ما تا همین الان هنوز هم نفهمیدیم هدف از اینکه ساعت‌ها جلوی آینه کیلو کیلو ژل و تافت به مو بزنی تا بر خلاف جاذبه‌ی زمین بیاستد چیست و چه فایده ای دارد.

کوله‌ گَرد‌ها

در دهه‌ی هشتاد تمام خطوط و مرز‌های قبلی شکسته شد. یک دهه هشتادی ‌می‌تواند در سن ده سالگی مانیفستی سی و شش صفحه‌ای درباره‌ی مشکلات آموزش و پرورش، روش‌های درست تربیتی و نقد پدر و مادر خود ارائه کند. کارت بانکی بابا اولین بار همین موقع‌ها بود که متولد شد. حالا دیگر خبری از خانواده‌هایی شلوغ با پنج یا شش بچه و حتی دو تا نبود. اکثر خانواده‌ها تک فرزند شدند و شاید برای همین تمام توجه پدر و مادر به یک بچه رسید. اگر یک آدم فضایی به زمین ‌می‌آمد و دهه هشتادی‌ها را ‌می‌دید، احتمالا ‌می‌گفت که موجوداتی هستند متصل به یک مانیتور رنگی کوچک که از آن دو سیم بیرون آمده و به گوش‌هایشان متصل ‌می‌شود و یکی از تفریحات آن‌ها سلفی گرفتن نام دارد. دهه هشتادی‌ها را نمی‌توانی از گوشی‌هایشان جدا کنی. آن‌ها بهتر از هر مهندس کامپیوتر یا متخصص شبکه‌های اجتماعی چم و خم کار با این شبکه‌ها را ‌می‌دانند. حالا دهه هشتادی‌ها نه در لباس پوشیدن و نه در هیچ چیز دیگر، برای حرف دیگران تره هم خورد نمی‌کنند و ملاک برای آن‌ها، هر آن چیزی ست که دوست دارند.

همه ی این‌ها را گفتیم و شاید کمی ‌خندیدیم. شاید هم خاطراتمان مرور شد. اما حالا بیایید تا کمی ‌هم حرف جدی بزنیم. بیایید تا به این صف‌های طویلی که ساخته ایم فکر بکنیم، به اتاق‌های شیشه‌ای که خودمان و هم نسلانمان را در آن محصور کرده‌ایم. از لحظه‌ای حرف ‌می‌زنم که نسلی کلمات خود را به سمت نسلی دیگر پرتاب ‌می‌کند و این کلمات به در و دیوار ‌می‌خورند. از لحظه‌ای حرف میزنم که دیگر نخواستیم صدای نسل‌های متفاوت را بشنویم. از لحظه‌ای که «نسل شما اینطوریه» متولد شد. همدیگر را دسته بندی کردیم و فاصله گرفتیم و دور شدیم. دور شدن همان و فراموش کردن همان. دیگر صدای هم را نشنیدیم. دیگر تاریخ برایمان دور و غیر ممکن بود. اشتباهات قبلی را تکرار کردیم و تکرار کردیم و تکرار کردیم. هزاران بار به خاطر یک اشتباه مشترک، زمین خوردیم و هر بار مثل دفعه‌ی اول غافل گیر شدیم. حالا تنها و بی‌حافظه مانده‌ایم و گاهی پیش ‌می‌آید که دور از چشم دیگران کمی پشیمان ‌می‌شویم. اما درمان این همه فاصله بین ما چیست؟ چه چیزی انقدر ما را از هم دور کرده است؟

نسل ها و داستان ایرانی

۱۰۰ سال با نویسندگان داستان ایرانی

جواب‌های زیادی وجود دارند که نگارنده آن‌ها را بررسی کرده است. اما شاید هیچ دارویی به اندازه‌ی ادبیات مرهم فاصله‌ی نسل‌هایمان نباشد. تنها راه، حرف زدن است. بیشتر حرف زدن و شنیدن هر چقدر هم که سخت باشد. زمین ما پر از رنج و داستان است. ‌می‌توانیم رنج‌های زمین را بشنویم و درد‌ها و رنج‌ها را تکرار نکنیم.  ادبیات و به خصوص داستان ایرانی جایی ست که ‌می‌توانی با بزرگ علوی متولد ۱۲۸۲ در زیر درختان آب کرج قدم بزنی و بلوار کشاورز مشترکی پیدا بکنی.  جلال آل احمد در داستان ایرانی از جایی اوایل ۱۳۰۰ به ما ‌می‌فهماند که روشنفکر‌ها همیشه مورد تهدید و منزوی بوده‌اند. اسماعیل فصیح ‌می‌تواند مثل پدربزرگی باشد که روی مبلی کنارمان لم ‌می‌دهد و از عشق صحبت ‌می‌کند، تا بفهمیم مهم نیست متولد چه سالی باشیم. عاشق که باشیم، جوان جوانیم. و شاید صمد بهرنگی معلم قد بلندی باشد که روبرویمان در یکی از کافه‌های خیابان شانزده آذر یا انقلاب نشسته است و با لهجه‌ی زیبایش خاطرات معلمی و عشقش به این سرزمین و داستان ایرانی را روایت ‌می‌کند تا بدانیم و آگاه باشیم. تا همدیگر را دوست داشته باشیم تا دهه شصت، دست دهه هفتاد را و دهه هفتاد دست هشتادی‌ها و… را بگیرد و زمین را جای بهتری کند.

داستان ایرانی یادمان ‌می‌اندازد که نسل‌ها ‌می‌آیند و‌می‌روند. ما اولین نفر روی زمین نیستیم و آخرین آن‌ها نیز نخواهیم بود. زمین، دور ما نمی‌‌چرخد و تنها راز جاودانه بودن در دوست داشتن همدیگر است.  حالا ما در نوار نویسنده‌های داستان ایرانی متولد هر دهه را جدا کردیم و کتاب‌های هر یک را در همان دهه گذاشتیم تا این کار شروعی شود برای بیشتر گفت و گو کردن با نسل‌های قبلی مان، برای دیدنشان اینجا کلیک کنید.

نظرات بسته شده است.