کتاب صوتی منگی ، داستان تلخ آیندهای نه چندان دور
«تا از دست يه خواب بد خلاص ميشي بايد فكر كنی كه دوباره برميگردی توش»
هشدار!کتاب صوتی منگی، دربارهی حاشیههاست… اگر از جمله کسانی هستید که شنیدن از گوشههای دور افتادهی شهر، زباله نشینها، کشتارگاهها و آلودگی حالتان را بد میکند، این کتاب را نخوانید، هر چند که برای شما نوشته شدهاست.
روزهایی بود که حاشیه و متن، یکی بودیم. کاری به زمان ظهور آدم و حوا روی زمین نداریم، از همین چند سال پیش حرف میزنیم. همگی با هم سر یک زمین کار میکردیم، همگی با هم یک غذا میخوردیم، همگی با هم یک جا خانه داشتیم… نمیدانیم چه اتفاقی افتاد، اما رفته رفته از هم جدا شدیم… بعضیهایمان بهتر شدیم و بعضیهایمان بدتر… بعضیهایمان سیر خوردیم و بعضیهایمان گرسنه نگاه کردیم، بعضیهایمان زور گفتیم و بعضیهایمان زور شنیدند… روزی آمد که ناگهان چند نفری از ما سفید شدند و دیگران سیاه.
کتاب صوتی منگی، داستان یکی از همین سیاههاست. داستان یکی از سیاهانی که به خاطر زورگویی و ستم سفیدها سیاه شدند. سیاهِ داستانِ منگی، بیهویت و بیمکان است، در یک کشتارگاه کار میکند، هر روز صبح با دو چرخهاش تا کشتارگاه رکاب میزند، تا شب در آنجا جان میکند و شب، برای چند ساعت خوابیدن به خانهی مادربزرگش برمیگردد.
منگی، روایتگر تک تک روزهای خاکستری کسی است که خودش داستانش را برایمان روایت میکند. انسانی که بسیار سعی کردیم نام او را در داستان پیدا کنیم. اما هر چقدر گشتیم، هیچ نامی از او در داستان نیست. و این خود کمک میکند تا بدانیم تک تک ما، جای راوی داستان هستیم.
از اولین اشارههای راوی به زندگیاش متوجه میشویم که با رمانی معمولی طرف نیستیم:
«ریشهی من اینجاست، تمام فلزات سنگین را مکیدهام، رگهایم پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب. هنوز به یاد دارم چطور در بچگی جفتپا توی چالههای روغن میپریدم و وسط زبالههای بیمارستانی غلط میزدم. لقمههایی که مادربزرگ با گریس سیاه برای عصرانهام آماده میکرد و مربای لاستیکی سیاهی که مزهی مربای تلخ – کمی تلختر- میداد.»
نویسندهی داستان، ژوئل اگلوف، از همان ابتدا با بیرحمی چشممان را به روی دنیایی که ساختهایم باز میکند. دنیایی که در آن حتی کثیفیها عادی شدهاند و آنقدر به آلودگی عادت کردهایم که دیگر متوجهاش نمیشویم.
این نکته عجیب هم نیست، وقتی فقر و محرومیت از همه سو بر زندگیمان سایه بیافکند و اتفاقا اسم سرنوشت روی آن گذاشته شود، چارهای نداریم جز اینکه به بدترین وضعیت و تاریکترین روزها عادت کنیم.
اما داستان به همین سادگی تمام نمیشود. کتاب شخصیتی دارد به نام «زِر زن» که رئیس کشتارگاه است. کارگران کشتارگاه _که راوی هم یکی از آنهاست_ یکی پس از دیگری زیر سلطهی او دیوانه میشوند و جان میدهند.
راوی داستان یک دوست هم دارد: سرگیجه. قرار گرفتن در معرض انواع گازهای سمی و پسابها و وزوز ترانسفورماتورهای برق، افراد این ناحیه را به سرگیجهی مداومی مبتلا کرده که گاهی توان هرگونه حرکتی را از آنها میگیرد، به طوری که ساعتها سرگردان به دور خود میگردند و یا روی زمین مینشینند تا حملهی سرگیجه پایان پذیرد.
غمانگیز، اما زیبا و درخشان
با همه ی این تفاسیر، پس چرا باید این کتاب را بخوانیم؟ چرا باید به صحبتهای کسی گوش کنیم که هر روزش پر از سرب، جیوه، آلودگی و پسابهای صنعتی است؟
جواب چندان ساده نیست. اما با کمی تفکر میتوان آن را پیدا کرد. جایی در داستان هست که راوی کودکی خود را تفسیر میکند، زمانی که با مادربزرگش برای بازی به یکی از مخازن تصفیهی فاضلاب شهر و زبالهدانیای که در کنارش واقع شده رفتهاند. بچهها همین طور که میان زبالهها بازی میکنند، زبالهدانی را اقیانوس، زبالههایی که تا زانوانشان بالا آمدهاند را آب و پشهها و مگسها را مرغ دریایی تصور میکنند. از اینجا به دو نکتهی مهم دربارهی داستان میرسیم: اول یادآوری اینکه در جامعهی صنعتی چه بلایی داریم به سر خودمان میآوریم و از آن مهمتر، کودکانمان چه سرنوشتی دارند. دوم اینکه بدانیم حتی در تاریکترین و تلخترین شرایط، تخیل همواره کمکمان میکند تا دستمان را به زانوهایمان بگیریم و برخیزیم و بدانیم بدون تخیل هیچ نیستیم.
تک تک این دود و آلودگیها، این پسابها، این کودکانی که در حاشیه شهر جان میدهند، صداییست در گوش تک تک ما، تا به خودمان بیاییم و از خواب غفلت بیدار شویم. لحن داستان به حدی دوستانه و صمیمانه است که از همان ابتدا حتی اگر نتوانیم خودمان را جای راوی داستان بگذاریم میفهمیم که شهر داستان منگی، میتواند جایی در کنار گوشمان باشد، نویسنده میتوانسته شهرش را درباره عبداله آباد، آرادکوه یا سایتهای دفن زبالهی هر جای ایران نوشته باشد!
داستان همیشه هم تیره و تار نیست. نویسنده در حدی داستان را هوشمندانه نوشته که در جای جای داستان و در تلخ ترین شرایط، لبخند از روی لبانمان کنار نمیرود. طنز تلخی که تقریبا در همهی کارهای اگلوف مشترک است این جا هم خواننده را همراهی میکند. در واقع اگلوف در این داستان خواننده را جایی میان اشک و لبخند و ترس و تعجب معلق نگه میدارد و اگر این نکته نبود چه چیزی میتوانست خوانندهی تجمل طلب این روزها را تا پایان داستان نگه دارد و از او آدم دیگری بسازد؟ مگر هر روز در جای جای شهرمان صدها راوی کتاب منگی را نمیبینیم و از کنارشان بیتفاوت عبور نمیکنیم؟
منگی در نگاه اول یک روایت ساده است اما با کمی دقت در مییابیم که حرفهای زیادی برای گفتن دارد. به همهی ویژگیهای خوب این کتاب، ترجمهی روان اصغر نوری را هم اضافه کنید. در نسخه ی صوتی هم روایت حامد فعال، اثر را به شاهکاری تبدیل کرده که ما را سر جایمان میخکوب می کند و نمیتوانیم از آن بگذریم. به طور خلاصه، اگر به دنبال یک کتاب کوتاه میگردید که در دوساعت تمام افکار قبلیتان را زیرو رو کند این شما و این منگی.
نظرات بسته شده است.