چم و خم نویسندگی، قسمت دوم، شروع کنید!
در قسمت قبلی (یعنی اینجا) دربارهی نکات مهم داستان نویسی صحبت کردیم. در این قسمت میخواهیم دربارهی یکی از مهمترین چالشهای هر داستاننویس، یعنی شروع متن داستانی صحبت کنیم.
راستش را بخواهید، اینکه داستانتان را چطور آغاز کنید، میتواند یکی از سختترین کارهای عمرتان باشد. یادتان باشد که شما برای مخاطبانتان مینویسید و در نهایت مخاطب شما باید داستانتان را بخواند و به آن علاقه داشته باشد. اولین کاری که مخاطبان قبل از خرید کتاب یا خواندن متن شما میکنند، خواندن جملات ابتداییست. در واقع جملات ابتدایی متن شما باید مانند یک قلاب عمل کنند و خواننده را به دام بیاندازند. آنچه که با آن، متنتان را شروع میکنید، مانند یک در ورودی عمل میکند. اگر مخاطب از همان چند خط ابتدایی خوشش بیاید، وارد خانه میشود و اگر آن را دوست نداشته باشد، از همان راهی که آمده بر میگردد. شاید غیر منصفانه به نظر برسد اما تنها چند ثانیه وقت دارید که در همان آغازِ داستان کاری کنید که مخاطب، داستان شما را برای خواندن انتخاب کند.
بگذارید چند مثال بزنیم و در پایان خودتان تصمیم بگیرید که داستانتان را چگونه آغاز کنید.
نمونهی اول، کتاب صوتی قیدار:
- به ارواح خاک آقام میخواهمت. نقلِ لوطیگری نیست. نه تاریخت برایم مهم است نه جغرافیت. نه به پشت و روی سه جلت کاری دارم، نه به زیر و روی حرفِ مردم. نه… من همین قد و بالات را میخواهم… قیدار هم که خودت بهز من میدانی سنگ را بخواهد، سنگ آب میشود…
- ایراد از کروک باز مرسدس نیست. ایراد از باد نیست که داخل اتاق اتومبیل کوران میکند و میچرخد. ایراد از زلف آشفته هم نیست. ایراد از زنیست که بلد نیست درست رو بگیرد…
رضا امیرخانی کتاب صوتی قیدار را سخت شروع میکند. پیش از شنیدنِ این چند خطِ ابتدای داستان، چشمتان به جملات دیگری هم میخورد که جالب است. مثلا نام هر فصل کتاب از روی یکی از ماشینهای قدیمی برداشته شده. با شنیدن همین چند پاراگراف اول، متوجه رسمالخط متفاوت او میشویم و این مسئله ممکن است برایمان جالب باشد.
در همین ابتدای راه ما ناگهان به وسط داستان پرت میشویم که این روش خیلی خوبی برای آغاز داستان است، خواننده کنجکاو میشود که بفهمد ماجرا از چه قرار است و همین کنجکاوی او را به خطهای بعدی میکشاند.
به ارواح خاک آقام میخوامت… همین جملهی اول مارا بهیاد فیلمهای مسعود کیمیایی، بهویژه قیصر میاندازد و برایمان یادآور لوطیهای قدیمیست. هر چند که هنوز قیدار را نمیشناسیم و با سبک حرف زدنش آشنایی نداریم اما همین جملهی اول بهاندازهی کافی با احساسات و خاطراتمان بازی میکند که قانع شویم این کتاب را بخوانیم.
نه تاریخت برایم مهم است نه جغرافیت… باز هم با جملهای مواجه میشویم که مستقیم احساساتمان را نشانه میگیرد. اینجا خواننده کنجکاو میشود که قیدار دارد با چه کسی صحبت میکند که تا این اندازه برای او مهم است؟
در پاراگراف دوم، صدای نویسنده را میشنویم. و با این ترفند، نا خودآگاه متوجه میشویم که با یک روایت مواجهیم. ایراد از کروک باز مرسدس نیست…شاید در نگاه اول این جمله ساده و پیش پا افتاده به نظر برسد. اما ابدا اینطور نیست. نویسنده با همین جملات کوتاه و در همین ابتدای کار، به ما یادآوری میکند که با داستانی ساده روبرو نیستیم و قرار نیست همهچیز به خوبی و خوشی تمام شود. از همین ابتدا متوجه میشویم که جایی از داستان ایراد دارد.
نمونهی دوم، کتاب صوتی صد سال تنهایی:
سالها بعد، وقتی سرهنگ آئولیانو بوئندیا در مقابل جوخهی آتش قرار گرفت، بعد از ظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را برای کشف یخ برده بود. در آن زمان ماکوندو یک روستای بیست خانواری با خانههای خشتی بود. این روستا در ساحل رودی ساخته شده بود که آب زلال آن از روی سنگهای صاف و سیقلی سفید بزرگی میگذشت. سنگهایی که شبیه تخمهای حیوانات ماقبل تاریخ بودند. دنیای اطراف محل زندگی آنها آن قدر تازه بود که خیلی از چیزها هنوز اسمی نداشت و برای نام بردن آنها میبایست بهسویشان اشاره کرد.
اگر به داستانهایی که تا بهحال خواندهاید نگاهی بیاندازید، متوجه میشوید که اغلب آنها، دربارهی اتفاقهای گذشته صحبت میکنند یا نهایتا دربارهی زمان حال. در این بین، داستانهایی هم هستند که در آینده اتفاق میافتند. اما گابریل گارسیا مارکز، صد سال تنهایی را خیلی هوشمندانهتر آغاز میکند. شما با شروع مطالعهی صد سال تنهایی و در ده صفحهی اول، مدام از آینده به گذشته، از گذشته به آینده میروید. مارکز داستانش را با کلمهی سالها بعد آغاز می کند و همین باعث میشود که ما از خودمان بپرسیم سالها بعد از چه اتفاقی؟ جملهی بعدی حتی ضربهی محکمتری میزند: وقتی سرهنگ آئولیانو بوئندیا در مقابل جوخهی آتش قرار گرفت، حالا خواننده از خودش دو سوال میپرسد: اول اینکه سالها بعد از چه اتفاقی؟ دوم اینکه چه اتفاقی افتاده که سرهنگ آئولیانو بوئندیا مقابل جوخهی آتش قرار گرفته و نفسهای آخرش را میکشد؟
جملهی سوم، ضربهی سوم:
بعد از ظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را برای کشف یخ برده بود… کشف یخ؟ سفری با پدر برای کشف یخ؟ قضیه از چه قرار است؟ جملههای اول داستان، هر کدام، ما را با یکی از این سوالات تنها میگذارد و جذابتر آنکه پاسخ آنها را سریع نمیدهد. همین امر باعث میشود که خواننده کنجکاو شود و صد سال تنهایی را با تمام پیچیدگیهایش بخواند و تمام کند.
نمونهی سوم، کتاب صوتی موبی دیک:
مرا اسماعیل صدا کنید. چندین سال قبل، مهم نیست دقیقا کی، تصمیم گرفتم برای مدت کوتاهی به اطراف سفر کنم و آبهای کرهی زمین را ببینم. این عادتم بود. هر وقت نشانههای خاصی اعلام میکردند، ماندنم روی خشکی طولانی شده است، همین کار را میکردم. این هشدارها با بدخلقی و عصبانیتهای ناگهانی شروع میشد، مثلا موقع قدم زدن در خیابان یک دفعه بدون هیچ دلیل خاصی به سرم میزد که کلاه مردم را از سرشان بیاندازم…
همهی ما در زندگی روزمرهمان، میخواهیم اوضاع را تحت کنترل داشته باشیم و از اینکه کسی برایمان تعیین کند که چهجور باید فکر کنیم لجمان میگیرد. این احساس لج کردن، گاهی در داستانها(اگر میزانش رعایت شود) باعث میشود که داستان برایمان جذاب تر شود. نمونهی بارزش را میتوانیم در کتاب صوتی موبی دیک ببینیم: همان ابتدای داستان، راوی تکلیفش را با ما روشن میکند. دقت کنید که راوی نمیگوید نام من اسماعیل است، بلکه میگوید مرا اسماعیل صدا کنید جدا از اینکه نام واقعی من چه باشد و چه نباشد. یا مثلا میگوید سالها سال قبل، اولین سوالی که به ذهنمان میرسد این است که چند سال قبل، نویسنده فکر اینجایش را هم کرده است! برای همین در جملهی بعدی مینویسد مهم نیست چند سال قبل…
تا اینجا و با ذکر این مثالها و نمونهها متوجه شدیم که پاراگراف اول و شروع داستانمان چقدر مهم است و تا کجا میتوانیم با هوشمندانه نوشتن آن، خواننده را جذب نوشته کنیم. در قسمتهای بعد در اینباره بیشتر توضیح میدهیم.
نظرات بسته شده است.