آرش کمانگیر نوشته ی سیاوش کسرایی | خاموشی گناه ماست
در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی، هنگام جنگ ایران با توران، پس از محاصره ایرانیان، منوچهر پیشنهاد سازش می دهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را می پذیرند. اما افراسیاب (پادشاه توران) برای پذیرش این سازش و تحقیر ایرانیان، شرط می کند که یکی از پهلوانان ایرانی بر فراز البرز تیری بیندازد و جای فروافتادن آن تیر، مرز ایران و توران شناخته شود. در این میان کسی جز آرش شجاعت انجام این کار را به خود نمی دهد.
این داستان را رهگذری که خود را در سرمای زمستانی به کلبه ای رسانده است، می شنود. کلبه ای که در آن عمو نوروز مشغول تعریف کردن داستان آرش برای فرزندانش است و از هراس و فضای رعب انگیزی که بر مردم و سپاهیان حاکم شده بود سخن می گوید:
“روزگاری بود/ روزگار تلخ و تاری بود/ بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره/ دشمنان بر جان ما چیره”
او داستان را ادامه می دهد تا جایی که آرش وارد قصه می شود:
“منم آرش/ منم آرش؛ سپاهی مردی آزاده/ به تنها تیر ترکش، آزمون تلختان را / اینک آماده.”
و وحشت در دل مردم و لشکریان خانه می کند. آن ها می ترسند که مبادا آرش نتواند از پس این کار بربیاید و دشمن به مقصود خود برسد. آرش اما با دیدن دلهره ی مردمش، رجزخوانی اش را ادامه داده و به آن ها امیدواری می دهد که در این نبرد پیروز خواهد شد. آرش فریاد می کشد که هیچ نیرنگی در کارش نیست و هیچ باکی از مرگ ندارد. او حرف های پایانی اش را رو به مردم می زند:
“درورد ای واپسین صبح! ای سحر! بدرود! / که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود”
سپس از میان جمعیتی که نگاه های دردناکشان او را همراهی می کنند، می گذرد و خود را به دماوند می رساند. در آن جا کمان را می کشد و تیر را در آن می گذارد. زه را که می کشد، دیگر نیرویی در تنش نمانده تا ببیند تیر در کجا می نشیند. همان جا چشم هایش را می بندد و نفس کشیدن را فراموش می کند. هنگام شب افرادی را به جست و جوی او می فرستند ولی آن ها نشانی از آرش پیدا نمی کنند. تیر نیز نیم روزی پس از آن روز بر تنه ی درخت گردویی می نشیند و خبرش مردم مصیبت زده را خوشحال می کند.
عمو نوروز ادامه می دهد که پس از آن هر کس که در مسیر آن کوه گم می شد، راهنمایی به نام آرش نجاتش می داد:
“با دهان سنگ های کوه، آرش می دهد پاسخ/ می کندشان از فراز و نشیب جاده ها آگاه/ می دهد امید/ می نماید راه”
پس از به پایان رسیدن نقل قصه، عمو نوروز و کودکان به خواب می روند. رهگذر اما خوابش نمی برد، کنار آتش می نشیند و هیزم در آتش دان می اندازد..
آرش کمانگیر، نخستین منظومه ی حماسی سروده ی سیاوش کسرایی است. این شعر روایی* بیان گر داستان آرش، قهرمان اسطوره ای ایرانی است که نامش در اوستا آمده. در شاهنامه نیز چند بار نام او برده شده اما داستانش به تنهایی در شاهنامه موجود نیست. وی یکی از شاگردان نیما یوشیج بود که به سبک شعر او وفادار ماند. البته که تاثیر زبان باستان گرا و فضاسازی های اخوان بر شعرهای او به وضوح پیداست. از جمله مجموعه شعرهای بهجای مانده از او میتوان به منظومه ی مهره ی سرخ- که تقلیدی است از همین منظومه ی آرش و برگرفته از داستان رستم و سهراب- و مجموعه شعرهای آوا، در هوای مرغ آمین، هدیه برای خاک، تراشههای تبر، خانگی، با دماوند خاموش و خون سیاوش اشاره کرد.
*شعر روایی یا روایت های شاعرانه ی داستانی به آن دسته از اشعار غالبا کوتاه گفته می شود که همانند داستان راوی دارند و ماجرایی را درون خود بازگو می کنند. در این اشعار معمولا عناصر داستانی مثل حادثه، شخصیت های اصلی و فرعی، توصیف های کنش و فضا و مکان حضور دارند. این گونه روایات بخش اساسی اشعار نیما و اخوان و بخش هایی از آثار شاعرانی چون شاملو، مصدق، کسرایی، سپانلو، اوجی و … را تشکیل می دهند.
کتاب صوتی آرش کمانگیر، به روایت “میرجلال الدین کزازی” را می توانید از سایت نوار دانلود کنید.