باغ، چند قصه نوشته ی پرویز دوایی
پرویز دوایی در ۲۷ آذر سال ۱۳۱۴ در تهران متولد شد. او از بهترين شاگردان صادق گوهرين و منزلش در خيابان فخرآباد بود. او بچه ی جنوب شهر بود و اصرار دارد که عنوان (بچه ی جنوب شهر) هرگز فراموش نشود. سالهای نوجوانی پرویز دوایی، مصادف شد با رفتن رضا خان و رونق سینماهایی که فیلمهای کلاسیک عصر طلایی هالیوود را نشان میدادند.
او فارغالتحصیل رشته زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران است. آن موقع دانشکده زبانهای خارجهای نبود و دوایی این شانس را داشت که در دانشکده ادبیات تحصیل کند. تا سال۱۳۵۱ که به کانون پرورش فکری و هنری کودکان رفت، کارمند روابط عمومی وزارت دارایی بود. او به كانون پرورش فكری كودكان رفت و در آن جا مشغول به كار شد. در واقع او از پایه گذاران کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در کنار پرویز کلانتری، عباس کیارستمی، اکبر صادقی، نورالدین زرین کلک، سیروس طاهباز و خسرو سینایی و نیز مدتی دبیر جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان در سالهای ۵۰ و ۵۲ بود.
تسلط او بر زبان انگلیسی موجب شد تا در ترجمه مقاله، متن گفت و گوی فیلم ها برای دوبله فعال باشد. نقدهای سینمایی او به خاطر نگاه خاص و زبان روایی جاندارش از او یكی از مهمترین منتقدان سینمایی ایران را ساخت. به نحوی كه تا امروز و با وجود اینكه چند دهه از زمان نقدنویسیاش میگذرد به مثابه یكی از نمادینترین منتقدان سینمایی ما شناخته میشود.
از سال۱۳۳۳ که اولین نقد سینماییاش را در “ستاره سینما” نوشت، تا ۲۰ سال بعد یکی از نویسندگان حرفهای و مطرح مطبوعات در حوزه سینما بود. نقدهای او بسیار پرنفوذ و تأثیرگذار بود. معروف است مجله “سپید و سیاه” که او سالها در صفحه آخرش نقد فیلم مینوشت، از چپ به راست ورق میخورد.
وی با مجلات سینمایی مختلفی همکاری و به عنوان منتقد فیلم شهرت پیدا کرد.
دوایی نقدهایش را در مجله های “سیاه و سپید”، “فردوسی”، “ستاره سینما”، “فیلم و هنر سینمای نو”، “نگین”، “بامشاد”، “هنر سینما”، “فرهنگ و زندگی”، “رودكی”، “فصل نامه فیلم”، “روشنفكر” و “سینما” می نوشت. و امضاهایی همچون پ، پیك، پیام، پرویز، پ. د، پیرایه، پرویز شیوایی، پیمان و پندار و پژواك در زیر نوشته هایش داشت.
سال۱۳۴۱، دوایی در نقد فیلم، “سر گیجه” هیچکاک را بهترین فیلم تاریخ سینما خواند. و این دورانی بود که هیچ منتقد دیگری این نظر را نداشت. ۲۷سال بعد در رأیگیری مجلة معتبر “سایت اند سوند” منتقدان در انتخاب ده فیلم برتر تاریخ سینما، رأی اول را به “سرگیجه” دادند.
دوایی در آن سالها، تعدادی فیلمنامه هم نوشت: “هنگامه” (ساموئل خاچیکیان، ۱۳۴۷) و “شهر بزرگ” (روبرت اکمارت، ۱۳۴۱) معروفترین آنها هستند. مسعود کیمیایی که با فیلم “قیصر” او را آغازگر موج نوی سینمای ایران میدانند، بارها گفته که این فیلم از دل حرفها و گپهایش با پرویز دوایی درآمده.
او فیلمنامه های كوتاه دیگری نیز نوشته است، از جمله: “پسر شرقی” (مسعود كیمیایی، ۱۳۵۴)، “ملك خورشید” (علی اكبر صادقی، ۱۳۵۴)، “بهارك” (اسفندیار منفردزاده، ۱۳۵۵) و “لباسی برای عروسی” (عباس كیارستمی، ۱۳۵۵).
سال۱۳۵۳، پرویز دوایی مقالهای در مجله ی سیاه و سپید، با عنوان “خداحافظ رفقا” نوشت و سپس برای گذراندن یک دوره آموزشی به چکسلواکی رفت. از آن موقع دوایی در شهر پراگ ساکن شده و دیگر هم مقاله مطبوعاتی ننوشته است.
پرویز دوایی در پراگ با اکثر انیماتورهای چک آشنا و دوست شد، از جمله لومیر بِنِش، کارگردان مجموعه عروسکی “پت و مت”.
دوایی از سالی که به پراگ رفت، با حافظهای روشن و دقیق، خاطرات کودکیاش را بازنویسی کرد. این خاطرات که نه فقط نوستالژی کودکی، بلکه نوستالژی تهران قدیم را هم دارد، که گاهی به صورت بهاریه منتشر میشد. “بهاریه” نویسی را خود دوایی در مطبوعات ایران باب کرده است.
مجموعه داستان او در سال ۱۳۶۰ با عنوان “باغ” منتشر شد. مجموعه داستان “باغ” به طور مجدد در سال ۱۳۷۷ با ویرایش دوباره و داستانی تازه چاپ شد. این كتاب برگزيده شورای كتاب كودك ايران، شد.
در مجموع این کتاب دارای شانزده داستان کوتاه است که در عین پیوستگی؛ مستقل از یکدیگرند.
تا امروز از مجموعه قصه، خاطرههای پراحساس و جاندار دوایی “بلوار دلهای شکسته”، مجموعه داستان “امشب در سينما ستاره”، “بازگشت يكه سوار” (۱۳۷۰) ثبت خاطرههاي سينمايي اوست، “سبز پری” (۱۳۷۳) و “ايستگاه آبشار” (۱۳۷۸) و “بلوار دلهای شکسته” منتشر شده است. که در یک نظرسنجی از منتقدان سینمایی ایران در سال۱۳۷۶، “بازگشت یکه سوار” به عنوان بهترین کتاب تألیفی و “سینما به روایت هیچکاک” به عنوان بهترین کتاب ترجمه در زمینه سینما انتخاب شدند. “بازگشت یك سوار” دو ویژگی خاص دارد؛ اول اینکه تماما اختصاص به خاطرههای سینمایی او دارد و دوم اینکه مانند یک رمان به هم پیوسته و بلند است. در صورتی که بقیه کتابها، مجموعه داستان،خاطره هستند. سن راوی ِ هیچکدام از این خاطرات، از نوجوانی بیشتر نیست.
دوایی در زمینه ترجمه هم فعال بوده است. دو رمان “استلا” (یان دِ هارتوگ) و “تنهایی پرهیاهو” (بهومیل هرابال) را از نویسندگان چک و “بچه هالیوود” (رابرت پریش) را که یک زندگینامه سینمایی است ترجمه کرده، فیلمنامه “سرگیجه” و همینطور کتاب “سینما به روایت هیچکاک” (فرانسو تروفو) را هم او ترجمه کرده. دوایی عاشق هیچکاک و فیلمهایش است، و همینطور تروفو؛ که او هم خودش عاشق هیچکاک بود.
آثار او در حوزه فیلمنامه های سینمایی شامل موارد زير است: “پروانه”، “قدرت عشق” (ماردوك الخاص و روبرت اكهارت، ۱۳۴۷) و “هنگامه” (ساموئل خاچیكیان، ۱۳۴۷).
دوایی معتقد بود که سینما مرده و دیگر هیچ فیلمی به اهمیت و زیبایی آثار عصر کلاسیک ساخته نخواهد شد. یک بار منتقدی، فیلم “ماهی بزرگ” (تیم برتون، ۲۰۰۲) را برای او فرستاد که استاد! ببین، هنوز هم فیلم خوب هست. و دوایی جواب داد: “نه، این هم خوب نبود!”
از جمله آثار دیگر او عبارتند از: “آلماني”، “امير”، “ايستگاه گل عنايي”، “باغ”، “پشتك”، “ديگ به سر”، “راهزنان كوچه دلگشا”، “سرود”، “سلطان جنگل”، “سه پر سيمرغ”، “شب مراد”، “شزم”، “شيش، شيش، شيشه شكست”، “گربه”، “يك تكه آينه”، “هنر سینما”، “امشب در سینما ستاره”، “راز كیهان”، “در ستایش سریال”، “سیری در سینمای ژاپن”، “فن سناریونویسی”، “فرهنگ واژه های سینمایی”، و “شهر بزرگ” (۱۳۴۴).
چند نکته در باب پرویز دوایی داستان نویس
در کوچه با حس گم شدن، با لذت بی پایان و اندکی دلهره از گم شدن می رفتم. از یاد خانه و خانواده و مدرسه رفتن، با احساس رها بودن در حبابی شناور در یک فضای بی انتها. صدای چکمه هایم بود و گرپ گرپ دوردست. این از آن لحظه های نادری بود که دیوار کوچه از جنس دیوار خواب می شد. از جنس کاغذ رمان های قشنگ عاشقانه قدیمی شبی دهشاهی می شد و این از معجزه برف بود. (پرویز دوایی ایستگاه آبشار قصه روز برفی)
پرویز دوایی داستان نویس با انتشار پنج کتاب در طول بیست و پنج سال، سازنده و آفریننده سبکی شده که هر چند اعم منتقدان ادبیات داستانی ایران توجه چندانی به آنها نشان نداده اند اما از مستقل ترین و تاثیرگذارترین آثار داستانی این دو دهه اخیر به شمار می روند. دوایی که نام و یادش با سینما و درک منحصر به فردش از «نقد سینما» گره خورده است، در پراگ، داستان نوشتن را کشف کرد و موفق شد زبان و روایتی بیافریند که علاوه بر فارسی درخشان و پرآهنگ اش، حاوی نوعی مفاهیم شاعرانه و شاید نوستالژیک است.
او از نخستین کتاب اش یعنی مجموعه داستان «باغ» چاپ اول، انتشارات زمینه ۱۳۶۰ تا آخرین اثر منتشر شده اش، «بلوار دل های شکسته» روزنه کار، ۱۳۸۴ در حال ساختن نوعی خاص از روایت است که در آن زبان شاعرانه با دغدغه های حسی و عاطفی عجین شده و ذهن مخاطب اش را پر می کند از تصاویری که در آنها مفهوم «از دست رفتن» نقش اصلی را بازی می کند.
از نگاهی دیگر دوایی نویسنده تهران است و آمیختگی عمیقی که او با این مکان شهری دارد گاه برای مخاطبی ملموس تر می شود که یا از این شهر یا دلبسته آن باشد. او موفق می شود ریشه های تهرانی را به نمایش بگذارد که قسمت مهمی از تاریخ چند دهه گذشته اند و شاید به همین دلیل باشد که برخی به غلط و از سر نااندیشیدن نام روایت های او را خاطره می گذارند و از کنارش رد می شوند. پرویز دوایی در کلیت آثاری که تاکنون منتشر کرده است، در جست وجوی چیزی فراتر از یک روایت خطی یا غیرخطی داستانی بوده است.
دلبستگی اش به تصویرسازی و تبدیل کردن فضاهای شناخته شده و بی اهمیت به جزئیات فراوان و جریان ساز باعث شده تا دوایی داستان نویس به قول هوشنگ گلمکانی صاحب یک «سبک» شود. سبکی که مولفه های مستقیم و دائم خود را دارد و با درک این عناصر است که می توان دریافت چرا پرویز دوایی توانسته بین خاطره نویسی و زبان شاعرانه پلی ایجاد کند و به یک نوع داستان رمانتیستی به معنای سبکی آن و نه معنای مصطلح شده در ادبیات ایران دست پیدا کند. پرویز دوایی با چنین مختصاتی به نگاهی دست پیدا می کند که در آن یک فرد خود نویسنده در دوره های مختلف زندگی اش ایستاده و مشغول کشف دوباره زمان است. کشف دوباره شهر، طنز، سینما، کودکی و هر آن چیزی که جایی در گذشته دارد.
نگاه کوندرایی دوایی باعث می شود تا همه چیز در گذشته ساخته شود، زیرا در این تعریف چیزی و یا موقعیتی به نام «حال» وجود ندارد. پس اصلاً حرکتی ذهنی به نام فلاش بک از یک تکنیک فراتر رفته و به کل هویت متن تبدیل می شود… دوایی این چنین جهان اش را، «تهران اش» را می سازد. روندی که در آن نه فقر، نه ثروت، نه شر و نه خیر، هیچ کدام معنایی ارزشی نداشته و اصلاً اهمیتی در بافت جهان بینی دوایی پیدا نمی کنند.
زائران غریب
همان طور که گفتم، پرویز دوایی نویسنده امر یا اموری است که در گذشته رخ داده اند. این «گذشته» هم به واسطه درک ما از زمان تقویمی و تاریخی به دست می آید که از قضا در چندی از داستان های دوایی به آن اشاره هم می شود. این حرکت که ریشه در شخصیت و نوع حرکت زیستی نویسنده دارد، چنان معطوف به فرد اوست که نمی توان هویت دوایی و داستان هایش را از هم دیگر جدا داشت.
پرویز دوایی بچه تهران، دانشجوی سال های دهه سی و دیوانه سینما و ادبیات و… در تمام روایت هایش درصدد ساختن حافظه یی برای خود است. در نگاهی علی و معلولی داستان های او نه برای ساختن جهانی نو، بلکه برای یادآوری جهان از دست رفته حرکت می کنند. پس تمام داستان های او حتی خطی ترین شان مشی و روندی ذهن انگارانه دارند که می کوشند با ساختن مداوم جزئیات مختلف اعم از یک ماجرای بامزه، پس گردن یک سرهنگ بدعنق، کانه یی کوچک، خیابانی تخریب شده و… برای فرصتی کوتاه به آنها جان بخشند.
ساختار روایی فکری دوایی به نحوی است که مشخص است او بر مرگ و زوال هر آنچه که می نویسد، ایمان دارد و از قضا این حس مردن در اعم داستان ها قابل ردگیری است اما او مانند بسیاری از نویسندگانی که پایه روایت های خود را بر رابطه شان بین خود و گذشته بنا کرده اند، تلاش می کند با مرور جزئیات پیرامون آ ن گذشته، داستان هایی بنویسد که اصلاً طعم فلاش بک هایی از حال به گذشته را ندارند.
شاید اشتباه بزرگی که در باب خوانش نوشته های پرویز دوایی وجود دارد این است که برخی در این داستان ها به دنبال زمان حال می گردند تا براساس آن بتوانند روایت گذشته را درک کنند. در حالی که در نگاه دوایی چیزی به نام «حال داستانی» وجود ندارد و زمان امری راکد و ساکن بوده که او با استفاده از بی ارزش کردن اش، هویت اش را هم تغییر داده است.
دوایی با این تکنیک تلاش می کند تا حافظه متن اش را به حافظه خواننده متصل کرده و اویی را که شاید هیچ شناختی از برخی مکان ها و موقعیت های اکثراً تهرانی اش ندارد، تحت تاثیر قرار دهد. این روند که دوایی آن را براساس پتانسیل موجود در چیدن تصاویر، عناصر طبیعی و از همه مهم تر زبان پرآهنگ اش می سازد، باعث می شود تا ما با جهانی روبه رو شویم که در آن همه چیز تمام شده اما حافظه و ذهن مکان ها هنوز زنده اند و به کار خود مشغول. در واقع پرویز دوایی به هیچ وجه نویسنده «حسرت» نیست، بلکه سازنده و آفریننده احساس هایی است که تاریخ مصرف شان تمام شده و به همین دلیل عناصر پیرامون خود را نیز دچار زوال کرده اند.
اگر از این منظر و با نگاهی پدیدارشناسانه به جهان داستانی دوایی بنگریم، درمی یابیم که او اصلاً به دنبال احیا کردن و یا باورپذیر کردن برخی ماهیت های دور شده نبوده و نیست. او نویسنده عرصه های متعدد وجودهایی است که طبق قرارداد زمان شکل ماهوی خود را تغییر داده اند. «کودکی» با عنوان یکی از وجوه مهم روایی دوایی داستان نویس بهترین مثال برای طرح این مساله است. او کودکی را تبدیل به یک مشی رفتاری می کند و به همین دلیل می تواند با استفاده از رئالیسم برآمده از این نگاه، تمام فرعیاتی را که یک شیء، موضوع و یا ماجرا به جهان اش اضافه کرده اند دور کند.
نگاه عاشقانه و عاطفی اش برآمده از همین مشی است و به همین دلیل است که ما در روایت های او اصلاً با نگاه های طبقاتی، سیاسی و حتی انتقادی روبه رو نمی شویم. او جهان اش را از دریچه چشم مردی می بیند که ذهن اش را در قالب صراحت و بی واسطگی کودکانه نگه داشته و قصه می گوید. در همین روند اصلاً حسرت خوردن وجود ندارد بلکه ما با جهانی روبه رو هستیم که زیباست و اگر در سایه این زیبایی، آهی از لب بلند می شود تنها و تنها به دلیل همان احساس بدیهی است که فرد در برابر امر زیبا به آن دچار می شود.
امر زیبا در این جا نه خیابان ها، نه گل ها و نه کافه ها و سینماهای از یاد رفته اند، بلکه این امر همان جبری است که باعث می شود، نویسنده و قهرمان داستان های دوایی نتوانند گذشته را به حال تبدیل کنند. چون اصلاً «حالی» وجود ندارد. اما این ترکیب شاعرانه با قرار گرفتن در کنار رئالیسم روزمره است که حالتی مانند حسرت را تداعی می کند. داستان های پرویز دوایی برآمده از مفهوم غیرقابل نفی «از دست رفتن» هستند. مفهوم شکست انسان اش در برابر زیبایی و هارمونی که در آن دود یک سیگار ابدی نیست اما می توان سیگار دیگری هم روشن کرد.
مردی در میان برف آرام
کسانی که با نگاه روایی پرویز دوایی آشنایی دارند به خوبی می دانند که او با استفاده از تصاویر پیاپی و پشت سر هم رابطه مخاطب را با آن چیزی که به آن «زندگی برون متنی» می گوییم قطع می کند و موفق می شود خواننده را به تمرکز بر لحظات و اشیا دچار کند. جالب این که جهان داستانی دوایی کمتر و به ندرت به سمت ساختن شخصیت های داستانی حرکت می کند، بلکه او استاد قرار دادن قهرمان یکه اش برابر کلیتی از انسان هاست.
اعیان ها، دختران ارمنی، هم کلاسی های سرتراشیده و… همه و همگی کلیت هایی اند که قهرمان دوایی را در برابر جهان دیگران قرار می دهد. در این روند است که این قهرمان فردیت منحصر به فردش را می سازد و باعث می شود تا تصاویر پشت هم و تکرارشونده ذهن اش به او امنیتی شاعرانه و غیرقابل نفوذ ببخشند.
اوج این نگاه را می توان در مجموعه «سبز پری» و تلفیق این نگاه با مشی یی داستانی تر را باید در دو مجموعه «ایستگاه آبشار» و «بلوار دل های شکسته» دید. قهرمان دوایی دلبسته عناصری است که فاصله او را با دیگران به حداکثر می رساند نوعی خلوت درون متنی که طی آن مثلاً برف داستان های دوایی منهای بعد شاعرانه اش باعث دور شدن قهرمان از جهان بیرون می شوند. با این حرکت می توان این طور گفت که او مدام در حال تنها کردن قهرمان اش خودش در میان تکثر و جمعیتی است که پیرامون اش وجود دارند.
این تنها شدن فارغ از تمام ابعاد زیبایی شناسانه یی که می آفریند، باعث می شود تا جهان و اجزایش دوباره کشف شوند. کشف دوباره برف، کشف دوباره دخترکی که بینوایان هوگو می خواند و کشف دوباره مرگ. این آخری مهمترین مولفه یی است که به داستان های پرویز دوایی بعدی هستی شناسانه و روش مند می بخشد. قهرمانش، پسرکی است که با وسواسی شاعرانه، زوال پیرامون اش را گزارش می دهد، آن را ثبت می کند و از آن سرخوش می شود، اما در کلیت قضیه ما با «اندوهی» روبه رو هستیم.
اندوهی که برآمده از مسیر باشکوهی است که در آن مردن پایان محتوم و قطعی جهان است. این اندوه در سایه همان «تنهایی» درون متنی ساخته می شود. نوعی جداافتادگی روشنفکرانه و خودخواسته که موجب می شود تا قهرمان قدرت و فرصت روایت پیدا کند، تصویر به تصویر بیفزاید و اجازه پیدا کند جهان اش را دوباره کشف و درک کند. در این میان نویسنده یی مانند پرویز دوایی از قابلیت فراوان رنگ ها، بوها، صداها و نورها استفاده می کند.
داستان های او ترکیبی از عناصر حسی هستند و همین روند است که موجب حرکت روایت به سوی ثبت بعد استعاری و تغزلی جهان می شود. به این معنا که روایت با استفاده از درک بصری یی که قهرمان از آدم ها، اشیا و مکان ها به دست می دهد، رفتارهای آنها را به کناری گذارده و تنها و تنها پرتره می سازد. شاید به همین دلیل باشد که ما در داستان های دوایی «شخصیت داستانی» به مفهوم کارگاهی و تعریف شده اش نمی بینیم، بلکه اغلب با تصاویری مواجه هستیم که برآمده از درک احساسی و حسی قهرمان از صاحب تصویر هستند. برای این قهرمان خطوط مانده بر شیارهای گردن، ناخن بدشکل یک دانش آموز، خط کش بلند ورم کرده از آب و… عامل شناسای سایر قهرمان ها و آدم ها هستند.
مهدی یزدانی خرم (چاپ شده در روزنامه اعتماد)
داستان “آلمانی” از کتاب “باغ، چند قصه” :
آدم توی آرایشگاه آقای طاهری حوصلهاش سر میرفت. باید دو ساعتی مینشستی تا نوبتت میرسید. آقای طاهری بچهها را زود راه میانداخت ولی برای مشتریهای رودرواسیدار بیشتر طول میداد. یک دفعه شنیدم میگفت هر قدر آدم پشت کله مشتری بیشتر صدای قیچی رو در بیاره، مشتری راحتتر دستش توی جیبش میره. موقع پول دادن، مشتری که میگفت چقدر میشه، آقای طاهری هیچوقت نمیگفت چقدر. همیشه میگفت قابلی نداره. بعد مشتری اسکناس را تا میکرد میپیچاندش لای انگشتهاش. آقای طاهری هم همانطور باز نکرده میگرفت. مثل اینکه تقلب به هم رد میکردند. بعد کت مشتری را میگرفت پشتش را ماهوت پاککن میکشید، گاهی پرده را هم برایش کنار میزد. این مال بزرگترها بود. از بچهها هر قدر میرسید، سه زار و پنج زار، و از بچه سرهنگ ها هش زار و یک تومن میگرفت. ما را از بچگی میبردند سلمانی آقای طاهری. آقای طاهری یک تخته میگذاشت وسط دو تا دسته صندلی که قد آدم تراز آینه بشود. ماشین موهای آدم را میکند گریه آدم را درمیآورد. آقای طاهری مرتب میگفت: “بچه، اینقد کلهاتو مثل گربه گچی نجنبون.”
بعداً که رفتیم مدرسه، ده روز یک دفعه، دو هفته یک دفعه میرفتیم سلمانی، بیشترش جمعهها پیش از حمام. صبحهای شنبه که نظافتها را میدیدند هر کس موهایش بلند بود با قیچی یک گل از وسط کلهاش درمیآوردند. زنگ آخر همه کتاب به سر، ردیف میشدیم رو به دکان آقای طاهری، گاهی ده دوازده تا، پانزده تا. بچهها میگفتند آقای طاهری اعیون شد. سرمان را نمره دو و گاهی نمره چهار میزدند. صبح که میآمدیم مدرسه بچهها میگفتند سلمانی بودی؟ بعد با دست از سر شانههایمان جای پای آقای طاهری را پاک میکردند.
اما حوصله آدم توی سلمانی سر میرفت. چیزی هم نبود که سر آدم گرم شود. آدم باید همینطور زل میزد به در و دیوار یا به پشت کله کسی که زیر تیغ بود. جلوی در یک پرده شرابهای آویزان بود که رشته رشته بود. یک جور تیلههای بلوری رنگ و وارنگ یک کم بزرگتر از دانه تسبیح، کوچکتر از تیله انگشتی را به نخ کشیده بودند. وسط تیلهها گاهی تکههای نی بود، از همین قلم نیهای مشق درشت، گاهی همان رنگ، گاهی سفید. این رشتهها ردیف ردیف جفت هم آویزان بود، پرده جلوی در بود. کف دکان آجر فرش بود، آجرهای چهارگوش ناصاف، همیشه جارو کرده و تمیز٫ به شیشه نوشته بود: “آرایشگاه رفورم طاهری”، با خط سبز مغز پستهای، زیرش یک سایه سفید چسبیده به تمام حروف. دو طرف دیوار دکان سرتاسر آینه بود، یک طرف میز درازی بود، زیر آینه، که زیرش گود بود. همین طرف سه تا صندلی اصلاح بود، دستهدار، که از توی پشتش یک بالشتک درمیآمد. یک میله دنده دندهای داشت، بالا و پایین میرفت برای مشتریهایی که ریش میتراشیدند، که پسِ کلهشان را میگذاشتند روی این بالشتک. روی میز شیشه انداخته بودند. پر بود از انواع و اقسام ادوکلن و قوطیهای پودر و اینها. چند جور تنگ بلوری بود که توش آبهای نارنجی و سبز بود. بعد قوطیهای پودر بود که در داشت، سفید و براق بود. قوطی خضاب جمالیه بود، تیغهای دسته بلند، چند تا ماشین اصلاح با دندههای ریز و درشت، شانه، قیچی، یک جور قیچی که لبش مثل اره بود. عطرپاش بود که شکل یک قلیان کوچک شکمدار بود، بهش یک لوله لاستیکی وصل بود. ته لوله مثل بوق درشکه قلنبه بود. یک جور دیگر هم از این تنگها بود که دایم سرش مثل شمع شعله بود. آقای طاهری برای مشتریهای رودرواسیدار شانه آهنی و لبه تیغ و ماشیسن را میگرفت رویش، بوق را زور میداد از سر تنگ آتش فواره میزد.
گوشه دکان یک دستشویی بود، مثل گنجه، که لگن گرد سفید داشت، آینه داشت. فصل به فصل آقای طاهری باید میرفت آب میآورد چهار پایه میگذاشت زیر پایش از بالا با سطل میریخت تویش. برای همین هم دایم به بچهها چشم غره میرفت که بچه آب رو حروم نکن. شیر دستشویی مثل کلاهک “آ” مدی بود که از هر طرف میچرخاندند، از بالا یا پایین، آب میآمد.
اماحوصله آدم سرمیرفت. مشتریها روی صندلی لهستانی ردیف دیوار مینشستند. جلوی ما دو سه تا میز کوچک بود که رویش روزنامه مجلههای عهد بوق بود، که از بس مشتریها ورق زده بودند ورقهایش مثل پارچه نرم شده بود.
این طرفتر به دیوار بغل در یک جارختی بود، مثل صندوقچه درازی که دو طرف نداشته باشد. یک لته به دیوار کوبیده بود، یک لته مثل سقف بالای سرش بود. لب هر دو دالبردالبر بود. رنگش قهوهای خیلی تیره بود. زیر جارختی به دیوار روزنامه کوبیده بود. رختها به یک گیرههای بلند بود شکل کلید سل که سیمی بود، نوکش را برای اینکه تیز بود قپههای چوبی فرو کرده بودند قد گردو، که رنگش قرمز بود، کهنه بود.
به دیوار قاب عکس حضرت علی بود. عکس باسمه یک جایی بود مثل رودخانه که نیهای بلند درآمده بود. از وسط نیها چند تا مرغابی میپریدند. نقشه ایران بود که شکل یک زنی بود که گیسهای بلند داشت. مثل اینکه مریض احوال بود. لم داده بود توی بغل سردار سپه که یک جور کلاه پوستی نقابدار داشت، شنل داشت. پشت سرش شاههای قدیم با تاج و کلاه، ردیف، از پله بالا میرفتند. عکس صورت یک زنی بود که فرق از وسط باز کرده بود، به گیسش یک جقه جواهر بود.
اما حوصله آدم سر میرفت. تا نوبت آدم برسد آدم به خدا میرسید.
دعا میکردیم این وسط مشتریهای رودرواسیدار نرسد که آقای طاهری دیگر حسابی لفتش میداد. ما بچهها را مثل تیر راه میانداخت.
خود آقای طاهری همیشه تر و تمیز بود. یک روپوش سفید تنش بود که کونه آرنجش وصله داشت. توی دکان دمپایی میپوشید. موهایش یک کپه خاکستری بود ولی این جلو مو نداشت. تمام موهایش مثل اینکه قایم بهش باد خورده باشد جمع شده بود رفته بود آن عقبهای کلهاش. اما از ته ماندههای قدیم هنوز یک چند تا رشته مو بالای پیشانیاش مانده بود. آقای طاهری این چند تا دانه مو را گاهی مثل فنر لوله میکرد روی هم میخواباند، گاهی هم پیچ و واپیچ میداد میبرد پیش بقیه موها. آقای طاهری نه چاق بود نه لاغر. ته رنگش بیشتر زرد بود، صورتش خسته بود، زیر چشمهایش پف داشت. گاهی با مشتریها از درد و مرض و کیسه صفرا صحبت میکرد.
پرده جلوی دکان شرقی صدا کرد و یک دست چاق و کپلی آمد تو، بعدش یک هیکلی قد من. اما پهناش دو تای من. آقای طاهری مشتری را ول کرد مثل برق پرید پرده را که پس رفته بود نگاه داشت یکی از بچهها را از روی صندلی لهستانی بلند کرد فرستاد روی چهارپایه. با پارچه چند دفعه روی نشیمن صندلی کوبید. گفت: “جناب سرهنگ بفرمایین. الساعه خدمت شمام.” سرهنگ ماتحت چاقش را گذاشت روی صندلی و صندلی قرچی صدا کرد. گمانم جز آن پیرمردی که شبکلاه داشت و چرت میزد بقیه تمام نفس را حبس کرده بودند. حتی قیچی آقای طاهری هم مؤدبتر و بیسر و صداتر دوره کله مشتری میچرخید.
آقای طاهری مشتری زیر تیغ را زود دست به سر کرد. باز گوشه پارچه سفید را دو سه دفعه کوبید روی نشیمن صندلی خاکش را گرفت و گفت: “جناب سرهنگ بفرمایین.” بعد خطاب به هیچکس گفت: “جناب سرهنگ از صبح نوبت داشتن.”
سرهنگ رفت پایش را گذاشت روی جاپایی نرده نرده جلوی صندلی و با یک خرناسی توی صندلی ولو شد. آقای طاهری رفت از توی قفسه مخصوصاً یک پارچه سفید تر و تازه درآورد، چند دفعه قایم تکان داد، بست دور گردن کلفت جناب سرهنگ. بعد سرش را برد کنار گوش سرهنگ، خیلی ملایم، خیلی شیرین گفت: “مثل همیشه اصلاح میفرمایین، جناب سرهنگ؟”سرهنگ باز یک خرهای کشید. صدای جناب سرهنگ را کمتر کسی میشنید، مگر موقعی که نعره میزد و هفت پشت اهل خانه و دکاندار و خرکچی و آب حوضی و زغالی را میجنباند. توی کوچه که راه میرفت صاف روبرویش را نگاه میکرد، هیچوقت به کسی نگاه نمیکرد. سلام که میکردند فوری جواب نمیداد، یک کم صبر میکرد، بعد یک خرهای میکشید. چشمهایش مدام خمار بود، بعضی وقتها عصرها که برمیگشت خانه یا دعوا که میکرد چشمهایش دو تا کاسه خون میشد.
قیچی مثل کفتر دور کله سرهنگ جیک و جیک میکرد، نوکش موهای پشت گردن سرخ وچین افتاده سرهنگ را یواش یواش ورمیچید. آقای طاهری دور سرهنگ راه نمیرفت، میرقصید. حالا دیگر حوصله آدم سر نمیرفت. آدم میتوانست تا پس فردا صبح بنشیند دولا و راست شدن و کج و معوج شدن آقای طاهری دور سرهنگ را تماشا کند، مثل اینکه میخواست قربان و بلاگردان سرهنگ شود. ماشین و قیچی و ماهوت پاک کن مثل برق توی دست آقای طاهری جابهجا میشد. گاهی طوری سرش را خم میکرد که آدم میگفت الان است که یک ماچ بچسباند پشت گردن سرهنگ. اما آقای طاهری سگ کی بود؟ سرهنگ جلاد محل بود، خدایی میکرد. کلاغ جرئت نداشت از سرِ خانهاش بپرد. میگفتند در جنگ با عشایر صد و پنجاه نفر را با دست خودش کشته. یک دفعه یک عملهای را انداخته بود زیر لگد آنقدر زده بود که خون بالا آورده بود. بعد هم گفتند توی مریضخانه مرد. زن و بچهاش هم هر چقدر عز و جز کردند به جایی نرسید. یک دفعه هم یک الاغی را که گوشه بارش گرفته بود به دیوار خانهاش انداخت زیر شلاق. اگر اهل محل پادرمیانی نکرده بودند کشته بود. سرهنگ دایم شلاق دستش بود که هی یواش میزد به بغل پایش. لباس افسری از تنش نمیافتاد. عصرها هم که میآمد دَمِ در شلوار پیژامه پایش میکرد، باز کت افسری تنش بود. میگفتند خلا هم که میرود با فرنج و واکسیل میرود. سرهنگ خودش کوتاه و کلفت بود اما مصدرهای جوان و بلندبالا میآورد. مردم گاهی پشت سرش یک چیزهایی میگفتند، اما اول صد دفعه دور و ور را نگاه میکردند که سرهنگ آنجا نباشد.آقای طاهری هنوز پشت گردن سرهنگ مشغول بود. حالا قیچی رفته بود ماشین آمده بود و داشت یواش یواش پشت کله را همان پایینها ورمیچید. کله سرهنگ مثل گلوله نوکش تیز و آن بالایش گردتاگرد خلوت بود، اما دورتادور مثل ماهوت پاککن موهای سیخ سیاه داشت. رنگ صورت سرهنگ یک کم روشنتر از پس گردنش بود، اما گردنش از جلو و عقب یکدست ردیف کلهاش بود. چانه نداشت و از زیر لبش یک خط دالبر میرفت تا چاک یخهاش. مثل اینکه دایم غبغب گرفته باشد. دماغش کوفتهای بود و رگهای سرخ داشت. روی لُپهای چاق براقش هم از این رگهای سرخ بود. لبهایش گوشتالو و همیشه تر بود، مثل اینکه همین الآن از سر یک غذای چربی بلند شده باشد. بالای لبش یک سبیل چهارگوش مشکی داشت. چشمهایش ورقلنبیده و همیشه خمار بود، مثل اینکه دایم چرت بزند یا حوصله نداشته باشد به کسی نگاه کند. پلکهایش پف کرده بود و زیر چشمهایش دو تا کیسه بود. از بلبلههای گوشش خون میچکید.
آقای طاهری هنوز پشت گردن سرهنگ با ماشین مشغول بود که باز پرده شرابهای صدا کرد و این دفعه حاج آقا صمد آمد تو. آقای طاهری اول یک نیم نگاهی انداخت بعد که متوجه شد حاجی آقاست یک لحظه از سرهنگ غافل شد. کج شد طرف حاجی آقا و سلام و علیکی، و باز به اشاره بچهای را از جا پراند و فرستاد روی آن یکی چهارپایه و با دست اشاره به حاج آقا که بفرمایید و با اشاره سر و شانه ودست که الآن خدمت میرسد بعد دوباره متوجه سرهنگ شد و دید که در این مدت آن یکی دستش با ماشین کار خودش را ادامه داده و در پشت کله سرهنگ مثل مزرعه یونجهای که وجین کنند تا وسطها و بالاهای کله یک جاده سفید باز کرده است.
گمانم جز من که این گوشه نشسته بودم هیچکس ندید. آقای طاهری مثل تیر خودش را بین پس کله سرهنگ و مشتریها حایل کرد. ماشین در یک دست و شانه در دست دیگر، مثل رئیس دزدها که تسلیم شده باشد ایستاد. من گفتم الآن پس میافتد. رنگش رفته بود. صورتش توی آینه جمع شده بود، مثل اینکه قره قوروت توی دهانش باشد. دست راستش که ماشین را داشت میلرزید.
زیاد طول نکشید که آقای طاهری دست و پایش را جمع کرد و باز سر و صدای ماشین پشت کله سرهنگ درآمد. اما حالا آقای طاهری همان پشت کله مانده بود و دیگر این طرف و آن طرف نمیچرخید. رنگش همانطور زرد بود و چشمهایش از ترس دو دو میزد اما پلکهای خمار سرهنگ توی کیف بود و چیزی نشان نمیداد.
آقای طاهری کله را برد پشت گوش سرهنگ. گفت: “جناب سرهنگ هوا گرم شده، اجازه میدین یک کمی از روی موها…” چشمهای جناب سرهنگ کمی باز شد. نگاهی به نوک تیز و لخت کله خودش انداخت و سرش یک تکان کوچکی رو به بالا خورد که ابروهایش هم این تکان را همراهی کرد.
من هم با آقای طاهری نفس را حبس کرده بودم. بقیه مشتریها غافل بودند. آن دو تا بچه روی چهارپایه با خودشان حرف میزدند. حاج آقا تسبیح میچرخاند. یک جوان جاهل دندان طلایی انگشتش توی دماغش بود. یدالله سبزی فروش و آن پیرمرده توی چرت بودند. این قضیه بین من و آقای طاهری بود. آقای طاهری گاهی نگاه تیزش را میچرخاند روی مشتریها، که من زودی نگاهم را میدزدیدم. آقای طاهری خاطر جمع بود که جز خودش کسی خبر ندارد.
بازیک پنج دقیقهای پشت گردن سرهنگ وررفت برس زد. قیچی را به کار انداخت. با تیغ موریزهها را تراشید، اما در تمام این مدت هیکلش بین پس گردن سرهنگ و بقیه دکان حایل بود. دست چپ آقای طاهری با شانه در هوا علاف بود.
باز پشت گردن سرهنگ خم شد.
“جناب سرهنگ اجازه بدن…”
پلکهای سرهنگ اجازه داد.
“این مد آلمانی این روزها خصوصاً بین آقایون تیمسارها خیلی…”
پلکهای سرهنگ منتظر بود.
“… خنکتر هم هست.”
هنوز سرهنگ منتظر بود.
“راحتتر هم هست.”
“شونه هم نمیخواد.”
“پس فردا هم تابستونه.”
تازه بعد از عید بود.
هنوز سرهنگ منتظر بود. آقای طاهری صدایش را یک کم شیرین کرد:
“به صرفه هم هست.”
چشمهایش سرهنگ یک کم بازتر شد. آقای طاهری مثل اینکه جانش به پلکهای سرهنگ بسته باشد، شیر شد.
یک ماشین تهیه میفرمایین خودتان منزل اصلاح میفرمایین، یا هر موقع امر بفرمایین بنده در منزل مزاحم میشم. ماشین هم بنده یک ماشین دست دوم تمیز دارم تقدیم میکنم. صحبت پولش رو هم اصلاً نفرمایین…
سرهنگ مثل کسی که بخواهد خودش را هیپنوتیزم کند توی چشم خودش زل زده بود. بعد از یک مدتی که یک قرنی طول کشید سرهنگ خرهای کشید. من و آقای طاهری نفسمان را که حبس کرده بودیم ول دادیم، و ماشین آقای طاهری، جلد و قبراق، با یک چهچهه شاد پشت گردن سرهنگ رو به بالا شروع به دویدن کرد.
اولین بهاریه پرویز دوایی
اتاق پذیرایی از مدتها پیش از عید مثل اتاق هفتم قصهها، اتاق ممنوعه میشد که حق نداشتیم پا بگذاریم. پردههای توری سفید، شسته و آهارزده، به اتاق نور شیری ملایمی میداد که مثل منظرهی زیر آب، مرموز و بیصدا و احترامبرانگیز بود. دستههای مبلها در جلای لاک و الکل تازه، برق میزد و رنگهای عنابی و لاجوردی قالی (که در چشمهعلی شسته بودندش) تر و تازه شده بود. روی میز بزرگ شیشهای وسط اتاق و عسلیهای اطراف، در ظرفهای بلور رنگهای طلایی و سرخ و سبز و آبی و بنفش و صورتی کاغذهای قلعی شکلاتها و زرورق آبنباتها به اتاق جلوهی جواهرات غار علیبابا را میداد. ظرفهای پایهدار نقرهای، ظرفهای پهن و گود بلورتراش، کود شده از آجیل و نقل و پسته و بادام و نان نخودچی و سوهان عسلی و نان برنجی و آبنباتهای سکهای رنگوارنگ و شکلات کشی… آخ! اگر ما را فقط پنج دقیقه در این اتاق تنها میگذاشتند. ولی در اتاق پذیرایی دایم قفل بود و کلیدش را مادرم در هفت سوراخ قایم میکرد. فقط گاهی که لای در چند لحظه باز میشد، عطر سنگین سنبلها و سیکلمهها همراه با بوی لاک و الکل و نان نخودچی بیرون میزد و روح آدم پرواز میکرد. در آفتاب لطیفشدهی نرم، اتاق پذیرایی پر از رنگ و نور میشد؛ مثل حجلهی عروس٫ پیش از تحویل سال دورتادور سفرهی هفتسین مینشستیم. عکس شمعهای رنگارنگ که به تعداد افراد خانواده در دیس روشن کرده بودند در آیینه میافتاد. چراغها را روشن میکردیم و فقط شمعها بودند که به بساط هفتسین یک نور مقدس و مَحرم مثل نور جلوی سقاخانه میدادند؛ نور لحظههای خلوص و دعا.
در منقل اسفند میسوخت. مادرم که عینک را نوک دماغش گذاشته بود، چادر را سر شانهاش انداخته بود و قرآن میخواند و خودش را کمی میجنباند. از رادیو راشد حرف میزد و صدای یکنواختش به آدم آرامش میداد. من در همهحال چشمم به بچه ماهی قرمز توی تنگ بلور بود که در لحظهی تحویل سال باید در جایش میچرخید. بشقاب گندم در وسط سفره، مثل یک باغ خرم، سبز رفته بود بالا، سبز نوی شاداب، و دورش را روبان قرمز بسته بودند. شمعها با جزجز خفیفی میسوختند و سرِ هم کج میشدند. مادرم قرآن میخواند و گاهی از بالای عینک به ماها نگاه میکرد، اشک توی چشمش میآمد و دماغش را بالا میکشید. من منتظر بودم که گاو، کرهی زمین را از یک شاخ به شاخ دیگرش تحویل بدهد و ماهی جابهجا بشود و تخممرغ روی آینه بچرخد و دنیا یکطور دیگری بشود؛ هوا عوض شود، یکطوری بشود. بعد راشد ساکت میشد و رادیو ساکت میشد و فقط صدای ترقترق اسفند میآمد و صدای تِکتِک ثانیهها در رادیو و بعد توپ درمیرفت و گوینده میگفت: «آغاز سال یکهزار و سیصد و نمیدانم چند هجری خورشیدی.» و همه همدیگر را ماچ میکردند و مادرم باز گریه میکرد که خدا را شکر همه زندهایم و خدا کند که هزار سال زنده باشیم. بعد یکی که قدمش خوب بود از خانه بیرون میرفت و در میزد و دوباره میآمد تو، که آن سال به خانه خوشبختی بیاورد و بعد رخت نوهایمان را تنمان میکردیم و میرفتیم خانهی بزرگهای فامیل.
مادربزرگ چارقد سفید نوی آهارزده سرش بود و آدم را ماچهای تر میکرد و تنش بوی صابون عطری میداد. اغلب اسمهامان را قاطی میکرد و به هرکداممان یک دانه دوقرانی نوی براق میداد و جلویمان توی بشقاب زیردستی نقل بادامی و آبنبات قیچی میگرفت. ظرفهای شیرینی تر و آجیل و سوهان عسلی، در اتاق پذیرایی مخصوص مهمانهای رودرواسیدار محفوظ بود. اینجا هم اتاق ممنوعهی مرموز خودشان را داشتند که فقط بعضی افراد خوشبختِ مخصوص، به آن راه پیدا میکردند. توی کوچهها آفتاب رنگ دیگری پیدا کرده بود. آفتابِ تازه بیدارشده، از سر دیوارها توی کوچه میافتاد؛ هنوز کمی به زردی میزد. زمین نفس کشیده بود و در جوبها آبهای زلال گُر و گُر میرفتند و کوچهها پر از رنگهای سرخابی و لاجوردی تند لباس بچهها بود. دخترکوچولوها روبان سفید به سر و جوراب سفید به پا، با کفشهای عنابی دکمهدار. پسربچهها با کتوشلوار یخهآهاری و کراوات و بعضیها با یونیفرم افسر شهربانی، با کلاه و واکسیل و یراق و همهچیز٫ توی کوچهها صدای سازدهنی میآمد که از یک سر سوراخ تا سر دیگر، از زیرترین تا بمترین نُت و بالعکس مرتب میزدند. و صدای تقتق هفتتیرهای ترقهای. صورت مردها دوتیغه تراشیده و حمامرفته، برافروخته بود و برق میزد.
از مدتها پیش از عید مینشستم و برای پول عیدیای که فکر میکردم میگیرم، مصرف خرج میتراشیدم. اسم آدمها و پولی را که معمولاً عیدی میدادند ردیف مینوشتم و جمع میزدم. معمولاً میشد بیست، بیستودو تومن. به این لیست فشار میآوردم و اسم دو سه تا آدمهای حاشیه را هم اضافه میکردم، بلکه سه چهار تومنی بیشتر شود. بعد صورت چیزهایی را که میخواستم با این پول بخرم و کارهایی را که میخواستم بکنم مینوشتم. همیشه یک رقمش انداختن یک عکس آرتیستی شش در چهار در فتومهتاب بود. در تمام آن سالها همیشه آرزو داشتم که یک بار تصادفاً هم که شده، عکسم آنقدر خوب دربیاید که فتومهتاب یکیاش را بزرگ کند و رنگ کند و در ویترین بگذارد (آن حوالی یکی دو سه تا مدرسهی دخترانه بود و باقی قضایا)… این میشد چهار تومن و پنج قران. برای بقیهی پولهای عیدی هزار جور مصرف سراغ داشتم که اگرچه با خون دل یکی یکی ازش حذف میکردم، میدانستم که وسع عیدیام به برآوردن هیچکدام از این آرزوهای کوچک نخواهد رسید و مثل هر سال باید امید برآوردنش را بایگانی کنم تا سال بعد.
یک سازدهنی خوشگل براق نقرهای توی جعبهی مخمل آبی پشت ویترین یکی از خرازیفروشیهای لوکس بالای شهر دیده بودم که خوراک شب و روزم شده بود. دورش آرزوهای رنگی زیادی بافته بودم، اما خدا میداند قیمتش چند بود. مغازهاش از آن مغازههایی بود که آدم حتی جرأت نمیکرد پا بگذارد و جنس قیمت کند. یک دوربین چشمی هم بود که توی دکان دیگری دیده بودم؛ شکل لولهای که توی هم تا میشد. جان میداد برای تماشای طیارههای مشقی که از قلعهمرغی بلند میشدند و میآمدند سر محلهی ما و در آسمان فیروزهای پشتک و وارو میزدند. یک کارد شکاری دیده بودم با غلاف چرمی، از اینهایی که تارزان به کمرش میبست، که بعد در میآورد لای دندانش میگرفت و از بالای درخت شیرجه میرفت توی آب و با سوسمارها کشتی میگرفت. چراغ قوهای بود که قوهی کتابی میخورد و سه رنگ میشد؛ سبز و سفید و سرخ. یک پیراهن فوتبال بود آلبالویی رنگ، با سرآستین و یحهی سفید؛ دو جلد کتاب «سیاحت دور کره» سرگذشت دو تا پسربچه که با موتورسیکلت به مسافرت دور دنیا میرفتند… چیزهای دیگری هم بودند که من به خریدن و داشتنشان حتی فکر هم نمیکردم: دوربین عکاسی بود، کفش بسکت بود، یک ششلول نقرهای براق دستهصدفی بود؛ چیزهایی که فقط برای خودن به دل کردن آدم پشت شیشهها چیده بودند. عادت کرده بودم که با حسرتشان بسازم. میساختم. بعد هم پول سینماهای عید بود: یکی «صاعقه»، یکی «رابین هود»، یکی «بغداد»، این میکند سه تومن و شش قران. یکی «هیولا» بود سینما ایران نشان میداد. «دام برف» بود، سینما مایاک بُد آبوت و لو کاستلو بازی میکردند. اینها را میشد گذاشت بعداً در سینما میهن دید؛ سینما میهن ارزانتر بود. اما کوچهها دیگر قشنگ شده بودند. کوچهها پر شده بودند از شوق و اعجاب. آدم با ذوق از خواب بیدار میشد. آدم زیر لحاف همچه که چشمش را باز میکرد خوشحال میشد که روز در پیش است؛ که میتواند بدود توی کوچه و خودش را بزند به وسط نور، برود توی حیاط، با چشم بیدار، بیدار.
از رختهای تازه آبکشیدهی روی طناب بخار بلند میشد. آدم روزبهروز نگاه میکرد به بیدار شدن درختها. پوست درختها که قهوهای تیره بود کمکم روشن میشد؛ عنابی میشد. جوانههای سفت و سخت بستهشده تویشان یک نقطهی کوچک مغزپستهای پیدا میشد و این نقطه و لکه روزبهروز بزرگتر میشد، جوانه دور خودش میپیچید و باز میشد و اولین برگهای ریز مغزپستهای شفاف پیدا میشدند. اولین شکوفههای سفید، شکوفههای صورتی، با حجب و تردید در میآمدند. مورچهها راه میافتادند. بعد یک روز حاشیهی باغچه، بین دیوار و آجرفرش لب باغچه پر میشد از نور صورتی شکوفههای سیب و شکوفههای به. کمکم زنبورها پیدایشان میشد و در آفتابی که هنوز تند و تیز نبود، هنوز چیزی از خنکا درش بود و گرمایش درست به اندازه بود، دور شکوفهها شلوغ میکردند و بعضیهاشان میافتادند توی حوض که با برگ از آب میگرفتیم و میگذاشتیم لب باریکهی کنار دیوار که جان بگیرند. خودمان هم مینشستیم پای دیوار و آفتاب چقدر میچسبید. آدم خمار میشد و مدرسه و مشق هنوز خیلی دور بود. از پشت دیوار کسی با آهنگی که آنقدر آشنا، آنقدر جذاب و شوقانگیز بود میخواند: «بیا که نوبرِ بهاره بستنی…»
(شمارهی ۴۸ ماهنامهی «فیلم»، نوروز ۱۳۶۶)