آلبر کامو ؛ از دید او زندگی بی معنی بود

304

نوشته ای از نیکولا کارومونته در نقد بیگانه‌ نوشته‌ی آلبر کامو – ۲۶ آپریل ۱۹۴۶

ما در سال‌های آغازین جنگ جهانی اول به دنیا آمدیم. وقتی نوجوان بودیم رکود بزرگ را تجربه کردیم. وقتی بیست ساله بودیم، هیتلر آمد. بعد از آن جنگ اتیوپی را داشتیم، جنگ اسپانیا، مونیخ. این چیزی بود که به ما ارائه شد، همچون یک دوره‌ی آموزشی. بعد از آن جنگ جهانی دوم را داشتیم، آن شکست، و حضور هیتلر در شهرها و خانه هایمان. به عنوان  فردی متولد شده و بزرگ شده در این فضا، ما به چه چیزی معتقد بودیم؟ هیچ. هیچ چیزی به جز انکار لجوجانه‌ی چیزی که ما از آغاز به آن مجبور شده بودیم. دنیایی که ما مجبور بودیم در آن زندگی کنیم، دنیای پوچی بود و هیچ جایی دیگری نبود، هیچ جای دیگری نبود که به آن پناه ببریم. در مواجهه با وحشت وجود هیتلر، چه ارزشی داشتیم که ما را آرام کند و بتوانیم آن را علیه او به کار گیریم؟ هیچ. اگر مسئله، ناکارآمدی یک ایدئولوژی یا نظام سیاسی می‌بود، مسئله آسان می‌بود. اما آنچه رخ می‌داد از خود هیتلر ناشی می‌شد. ما نمی‌توانستیم آن را انکار کنیم. هر روز آن را می‌دیدیم. ما با هیتلریسم جنگیدیم چرا که قابل تحمل نبود. حالا که هیتلر رفته است، ما چیزهای جدیدی می‌دانیم. اول اینکه سمی که در شخصیت هیتلر بود، از بین نرفته است. هنوز وجود دارد، در وجود همه‌ی ما. هر کسی که در مورد زندگی انسان از عبارت‌هایی مانند قدرت، کارآمدی، وظیفه‌ی تاریخی صحبت می‌کند، شبیه هیتلر است: او یک جانی است. چیز دیگری که می‌دانیم این است که نمی‌توان به یک دیدگاه خوش‌بینانه در مورد وجود انسان رسید، هیچ پایان خوشی در کار نیست. اما اگر ما معتقدیم که نگاه خوش‌بینانه به وجود انسان، دیوانگی است، در حالیکه می‌دانیم بدبین بودن به منش بشری در میان انسان‌های دیگر نیز، ناجوانمردانه است. ما بر علیه ترور و وحشت بودیم چرا که در آن، یا باید بکشید یا کشته شوید و ارتباط بین انسان‌ها غیر ممکن می‌شود. این دلیلی است که ما هر گونه ایدئولوژی سیاسی که ادعاهای جهانی برای زندگی انسان تعیین کند را رد می‌کنیم. چنین ایدئولوژی‌ای، وحشت و جنایت را به دنبال خواهد داشت و ما پایان دوران وحشت را می‌خواهیم.

این می‌تواند خلاصه ای خام و ساده از آنچه باشد که آلبر کامو در یک سخنرانی در نیویورک با عنوان “بحران بشر” گفت. آنها که آنجا بودند هیچ شکی نداشتند که او حق دارد از کلمه‌ی “ما” استفاده کند. او صدای یک نسل اروپا و به ویژه فرانسه بود که در یک وضعیت بی‌معنی و غیر قابل فرار گیر کرده بودند و بیشتر از هر آنچه یک ایده‌ی “وظیفه تاریخی” می‌توانست آنها را ملزم کند، انجام داده بودند؛ نه به خاطر اخلاق که از سرِ یأس!

ce7151220e12af232b17e6b2053f267164669823

دنیای کنش‌ها، برای آنها، این معنی را نداشت که از دنیای افکار رهایی یافته‌اند. از سوی دیگر آنها نمی‌توانستند به ایده‌هایی راضی شوند که بسیار عام بود و ارتباطی به دنیای واقعی نداشت. در واقع این، چیزی است که بیشترِ آنها  با آن مخالفت کردند. آنها دنیای فکر را را خطرناک‌تر از دنیای کنش تشخیص دادند و نسبت به آن مشکوک بودند. به همین دلیل بود که آنها را شکاک، بدبین و پوچ‌گرا نامیدند. همه ما شنیده‌ایم که مردم فرانسه گزارش می‌کنند که جوانانشان به هیچ چیز معتقد نیستند در حالیکه فاشیست‌ها و نازی‌ها ایمان داشتند. این نوع از استدلال در فرانسه قبل از جنگ هم رایج بود. افراد کمی این را در نظر می‌گرفتند که آن جوانان، دلایل بسیاری داشتند تا در شگفتی و شک بمانند و نگرششان این بود که فکر، بسیار واقعی‌تر از کنش است. آنها به دنبال تعریف جامع و کاملی بودند که مثال‌های وحشتناک و رایج اطرافشان،در آن به مسائل و اتفاقاتی نادر  تبدیل می‌شدند. در واقع اگر آنها مجبور بودند آنچه که در صحنه‌ی تاریخی به آنها نشان داده شده بود را باور کنند، به نظر می‌رسید تنها در شرارت است که تمامیت وجود دارد. دنیای نیچه‌ها بسیار واقعی‌تر بود تا دنیای علم و اندیشه منطقی و اخلاق‌گرایی انسانی. بر این اساس، صرفا و تنها راهنمای مطمئن می تواند اینها باشند: وفاداری به تجربه شخصی و انکارِ پذیرش هر چیزی که قابلیت قابلیت تطبیق با برداشت فرد از زندگی را نداشته باشد. این را می‌توان یک صداقت منفی به حساب آورد. بهترین‌های آن نسل دانستند که این همه‌ی آن چیزی است که آنها دارند تا با خشونت مسلح، مرگ و نابودی مقابله کنند. آنها باید حالا در دنیای جدید بعد از جنگ جستجویشان را ادامه بدهند. دنیایی که پوچی اش کمتر از دنیایی نیست که در آن متولد شده بودند.

هم‌اکنون چندین نویسنده‌ی برجسته‌ در فرانسه وجود دارند اما هیچ کدام با عزم و وضوح بیشتری از آلبر کامو چنین وضعیتی را بیان نکرده‌اند. کامو این فضا را با با بیان پیامد‌های فکری و اخلاقی و ترحم انسانی نشان داده است.

چنین وضعیتی از تعارضات فکری، اخلاقی و تجربی تشکیل شده است. پوچیِ زندگی، یأس، غیر ممکن بودن پذیرش راه‌حل‌های کلی و جهانی و شرارت در انسان. مواردی که به جای آنکه راه حل به نظر برسند، به سوالاتی بی پاسخ می‌مانند. همه اینها در صورتی که در یک تمامیت دیده نشوند بی‌معنی می‌شوند. و البته بیراه نیست اگر بگوییم تمامیت، ویژگی برجسته‌ی شخصیت کامو به عنوان یک هنرمند، فیلسوف و روزنامه‌نگار سیاسی است.

در “بیگانه”، داستان تحسین‌بر‌انگیز کوتاهی که اکنون در انگلستان منتشر شده است، آلبر کامو در واقع تراژدی تمامیتی که انسان مدرن می‌تواند آن را حس کند را ابراز کرده است.

داستان ساده است. شخصیت اول داستان، مورسو، به خود اجازه می‌دهد درگیر ماجرایی کثیف شود که در پایانش، او فردی را کشته و پس از آن در دادگاه محاکمه می‌شود. در این لحظه، هر آنچه که او قبل از قتل، انجام داده یا نداده به اتهاماتی علیه او تبدیل می‌شوند. او مادرش را به خانه سالمندان برده جایی که مادرش در آن می‌میرد. در طول شب زنده‌داریِ برای تدفین مادرش، مورسو اندوهی از خود نشان نمی‌دهد و حتی سیگار نیز می‌کشد؛ بعد از تدفین، او به سینما می‌رود و شب را با دختری می‌گذراند؛ از آنکه با یک واسطه‌ی روابط جنسی دوست است احساس رضایت می‌کند. در طول دادگاه، او هیچ پشیمانی‌ای از خود نشان نمی‌دهد و کاملا بی حس و عاطفه باقی می‌ماند. قساوت او همانگونه که دادستان نیز اشاره می‌کند، از جنایتش شوکه‌کننده‌تر است. او به مرگ محکوم می‌شود.

images (1)

این قهرمان داستان است که داستان را روایت می‌کند. داستان او داستانی عجیب از یک اعتراف است که خطاب به فرد خاصی نیست، صرفا می‌گوید تا حرف‌هایش ثبت شده باشد. عینی‌گرایی و حتی گمنامی لحن، نمی‌توانست بهتر از این باشد. این مرد فقط هنگامی حرف می‌زند که به موضوع خودش ربط داشته باشد. اتفاقا در دنیایی که او را بر اساس رفتار عینی‌اش محکوم می‌کند، او تنها فرد عینی است. در تلاش معمول برای نجات موکلش، وکیلِ مورسو، داستانی بی معنی را برای پرونده او به کار می‌گیرد و دادستان با تندی و برای محکومیت او، داستانی در جهت مخالف را ارائه می‌کند. همه‌ی اینها بی ربط است. اگر فقط کسی می‌توانست چیزی مربوط بگوید و توضیح دهد چه اتفاقی افتاده است. اما به نظر می‌رسد کسی نمی‌داند و همه طوری رفتار می‌کنند که می‌دانند چرا رویدادها برای انسان ها اتفاق می‌افتند. مورسو، خودش هم نمی‌داند و به همین دلیل است که از خود دفاع نمی‌کند. تنها مزیت او نسبت به دیگران، اگر مزیتی باشد، این است که او می‌داند که چیزی نمی‌داند جز توالی رویدادها را که زندگی‌اش را تشکیل می‌دهند. او نمی‌تواند به این واقعیت قطعی، خیانت کند. به همین دلیل است که علیه کشیشی که آمده بود تا او را به خاطر محکومیتش تسلی دهد، خشمگینانه طغیان می‌کند. تسلی دادن به معنی جایگزین کردنِ حقیقت عریان با چیزی دیگر است. “ممکن است به نظر برسد که دستان من خالی است. در واقع، من از خودم مطئن بودم، خیلی مطمئن تر از او، مطمئن از زندگی‌ام و از مرگم که به سراغم می‌آمد. بدون شک، آن، همه‌ی آن چیزی بود که داشتم اما حداقل، این قطعیت، چیزی بود که آن را با تمام وجود در اختیار داشتم، همانگونه که من کاملا در اختیار آن بودم”.

مورسو کیست؟ “مثل هر کس دیگر، یک آدم کاملا معمولی”، این جواب اوست. تنها تفاوتش این است که به جای آنکه رویدادهای دیگری رخ دهند یک سری از رویدادهای خاص برایش اتفاق می‌افتد. سرنوشت او می‌توانست متفاوت باشد اما نه، معنای نهایی تفاوتی نداشت. او در یک تله‌ی خاص گیر کرد اما این دقیقا آن چیزی است که وضعیت هر روزه‌ی هر فردی را در زندگی توضیح می‌دهد. از آنجا که حالت دیگری وجود ندارد تفاوتی در معنا نیز وجود ندارد. “هر زندگی به خوبی زندگی دیگر است”. اگر بخواهیم مورد مورسو را یک استثناء به حساب بیاوریم، باید بدیهیات را انکار کنیم.

مورسو مثل همه است، با یک کینه. او برای اقداماتش تنها یک توضیح دارد که بسیار ابتدایی است: “شاید من مطمئن نباشم که چه چیزی باعث رفتار من شد اما کاملا مطمئن هستم که چه چیزی باعثش نشد”. یک وضعیت مخصمصه وار رایج. اما مورسو آن را اعتراف می‌کند. چرا که برای او روشن نیست چه چیزی درست است، او می‌تواند کار نادرست را انجام دهد اما دروغ گفتن، به معنی فرار کردن از مسئله است. او نمی‌تواند این کار را بکند. تنش داستان، تماما تشکیل شده از لجاجت این مرد برای آنکه از دروغ گفتن اجتناب می‌کند. ما این تنش را از همان ابتدا احساس می‌کنیم و از همان آغاز سرنوشتی شوم را انتظار داریم. راستگویی در اینجا به جای آنکه یک ارزش باشد، یک تصمیم رادیکال است، چیزی شبیه آخرین دفاع٫ و این دلیل آن است که داستان، تراژیک است. داستان، یک تراژدی در مورد اخلاق است. هیچ کتاب دیگری در ادبیات معاصر این چنین جدی و صریح به آنچه که ما همچنان “روح انسان” می‌خوانیم اشاره نکرده است، همان “گوهر ابدی” مکبث. و به همین دلیل است که هر چند لحن روایت ما را به یاد همینگوی یا کالدول می‌اندازد، این هماهنگی صرفا در لحن باقی می‌ماند. آنچه کامو تلاش کرده است توضیح دهد همانی است که آمریکایی ها دقیقا کنار گذاشته‌اند: “من”.

albert-camus-biography_i5

در دنیایی این چنین ذاتا پوچ، انسان چه می‌تواند بکند؟ این سوال کامو است و جواب مورسو این است: بدون آشتی بمیر. اما سوالات زندگی هنوز بدون پاسخ باقی می‌مانند. و ویژگی برجسته‌ی کامو آن است که از دادن جوابی که صرفا منطقی باشد خودداری می‌کند چرا که به معنیِ بی اعتنایی به گوناگونی و تناقضات تجربه ها است. زمینه‌ی داستان “افسانه سیزیف”، مجموعه‌ای از نوشته‌های فلسفیِ کامو، بی معنی بودن پوچی است، ناممکنیِ استخراج یک قانون منطقی از آن. بد‌بینی یا خوش‌بینی. خدا یا خود‌کشی. خرد یا بی‌خردی. اینها همه تلاش‌هایی برای فرار از مشکل اصلی با دادن یک راه‌حل نهایی به آن است. کامو آنها را “خودداری از تأیید مسئله و اعتراف” می‌نامد. این برای “یأس” هم صادق است. اگر آن را یک قانون اخلاقی بکنیم، آن را خوار کرده‌ایم و از شر آن خلاص شده‌ایم. در برابر بی‌عدالتی ابدی، انسان باید از عدالت حمایت کند، و برای اعتراض به دنیای غم، او باید شادی ایجاد کند”؛ این را کامو در “نامه‌‌هایی به یک دوست آلمانی” نوشته است. این اثر که در گرماگرم جنگ نوشته شده، شاید یکی از برترین سند‌ها از وضعیت تفکر مقاومت اروپا باشد.

کامو از شادی با پس زمینه‌ای از یأس صحبت می‌کند و این دلیل آن است که صدایش شنیده می‌شود. همچنان که از پوچی آگاه است، بر چیزی جز هوشیاری تأکید نمی‌کند. و از تنهایی نهایی انسان او یک نتیجه را می‌گیرد: لزوم برقراری دوباره ارتباط بین انسان‌ها، این “برادرانی که همزمان دشمن یکدیگرند” و به دلیل تفکرات اشتباه و خشونت بیش از هر زمان دیگری از هم جدا شده‌اند.

اینها پاردوکس‌هایی منطقی‌ هستند. با آنچه یونانی‌های با آن مواجه بودند چندان فرقی ندارد. و ما می‌توانیم در صدای کامو، حسرت بازگشت مردی را حس کنیم که هر چند در محافل علمی کاملا شناخته شده است، پس از مرگش هرگز جایگاه لازم در میان عموم مردم را نداشته است – سقراط؛ ” مرد ساده‌ و دانا، با سرنوشتی نادر”

 

منبع: +

 

 

نظرات بسته شده است.