اردو – امیرعلی نبویان

0 569

یکی از روز های خاص در دوره ی مدرسه که شاید سالی یکی دو بار اتفاق می افتد، موعد برگزاری اردوهای تفریحی است که همواره در نگاه اول به سبب تعطیلی باد آورده ی کلاس ها و امید به ساختن یک روز شاد، دلچسب می نماید. اما خستگی راه و بی برنامگی و فراهم نبودن امکانات در مقصد و از همه مهم تر خوردن غصه ی مدرسه ی فردا در مسیر برگشت، تمام آن شیرینی های فرضی را زهر مار آدم می کند! اضافه بفرمایید که به دلیل همنشینی اجباری با مهران و تحمل نامیزانی و بی کله گی هایش، چنین ایامی برای بنده، زجر مضاعف داشت!
خاطرم هست که در روزهای پایانی دبیرستان، مسئولین محترم مدرسه، اردویی تدارک دیدند تا لابد آن همه خفت و خواری، فلاکت و شب بیداری، مشق و تکلیف و گرفتاری که ظرف آن همه سال ذره ذره به ما تحمیل کرده بودند را یک روزه از دل ما در بیاورند، باشد که با روحیه ای مضاعف و دلی پر امید آماده ی کنکور شویم!
استاد در طول چهل کیلومتر مسیر آن مسافرت برون شهری از هیچ تلاشی برای انقراض سلسله ی اعصاب همسفرانش فروگذار نکرد. نخست آنکه به واسطه ی یک تعارف نیم بند از آقای ناظم که: اگه کسی صداش خوبه، یه آوازی بخونه شاد شیم، روح و جان همه را با آن صدای نخراشیده و سلیقه ی بی مثالش سمباده کشید. عصاره ی فرزانگی، پشت سطل کوچک پلاستیکی معروفی که به منظوری مشخص در برخی وسائط  نقلیه ی عمومی تعبیه شده، ضرب گرفته بود و در حالی که گویا نمی دانست داریم از شهر خارج می شویم، شاد و غزلخوان بود که ما دسته جمعی به سمت تهرون می رویم و لابه لای این حرف ها هم یک خط در میان قربان صدقه ی آقای راننده و کلاچ و دنده ی مینی بوس اوراقش می رفت، و بعد همه را به دیدن پدال گاز و فرمان چپ و چوله ی ماشین و شور و حال خود دعوت می کرد…
راننده ی عزیز هم گویا تحت تاثیر فرمایشات دوست خرفت ما قرار گرفته بود، بی توجه به خواهش های نماینده  مدرسه، چنان مارپیچ و پرخطر می راند که کار نیمی از مسافران به استفاده از ساز تخصصی آقا مهران کشید.
آقای ناظم که از راننده نا امید شده بود، تنها راه نجات سرنشینان را در خفه خوان گرفتن دوست عزیزمان دید که کارساز شد! استاد در مرحله ی بعدی پروژه ی تخریب روان مسافران، پیله کرد به یکی از هم کلاسی ها که: تو چرا بابات شاعره؟ مگه شعر گفتن شغله؟ب ه طور کلی آن دانشمند عالی قدر، متخصص اظهار نظرهای بی پایه و غیر اصولی در زمینه هایی است که از قضا هیچ آگاهی و تخصصی در آن ها ندارد! جای تعجب نداشت آن ادیب فرهیخته که حتی تا دوره ی راهنمایی، با استناد به مصراع «به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل» گمان می کرد خواجه ی شیراز هوادار دیوید بکهام بوده که این را سروده، راجع به شعر و شاعری افاضه بفرماید، اما واقعا باور کردنی بود که ناگهان و از سر بیکاری گیر به شغل شریف پدر آن طفلکی بدهد. پسرک هم که از توهین های ابلهانه ی آن خرفت بی ملاحظه به تنگ آمده بود و بغض به گلو داشت، قصد کرد خرخره ی استاد را بجود که خدا را شکر رسیدیم. نکته ی جالب در این میان و موقع پیاده شدن، آن نوشته ی پند آموز پشت مینی بوسی بود که تا همین چند دقیقه پیش داشت ما را به کشتن می داد: به خاطر اشک های مادر آهسته تر.
اگر روزی اتفاقی، والده ی مکرمه ی آقای راننده را ملاقات می کردم، حتما به عرضش می رساندم که پای پسری که به تهییج ضرب و تکنیک ناقابل مهران، این چنان عنان و اختیار از کف می دهد و رسن پاره می کند، اشکش را حرام نفرماید.
القصه! به اصرار همه که رفتار استاد را ناپسند می دانستند، اسوه ی ادب و متانت ناچار به عذر خواهی از دوست هم کلاسی شد و بعد دوربین دیجیتالی که گویا به تازگی از دست مبارک جمشید خان کادو گرفته بود را به آقای ناظم داد تا از او و پسرک عکس یادگاری بگیرد! ایشان هم بعد از فشار دادن دکمه با تردید پرسید:گرفت؟ مهران گفت: صدا داد؟
–    بله!
–    حلّه! صدا بده، یعنی گرفته.
پس از ثبت خاطره ی آن بی آبرویی، دوربین را گوشه ای گذاشت و سپس برای اثبات حسن نیت و محض هرچه بیش تر در آوردن از دل رفیق تازه اش، در پیشنهادی بی حساب و کتاب که فقط از خودش بر می آمد رو به جمع گفت: حالا می خوام از دوست عزیزم، امیرعلی خواهش کنم که ادای بابای من رو برای شما دربیاره.
یکی از آزاردهنده ترین موقعیت های زندگی، زمانی است که آدم برخلاف میل باطنی مجبور به انجام کاری شود! درست که جمشید خان با آن دایره ی لغات منحصر به فرد، شخصیت جذابی بود و یادآوری خاطرات با مزه اش موجب انبساط خاطر، اما نه در حضور آقای راننده، ناظم و تعداد زیادی دوست همسن و سال که شناخت چندانی از ایشان نداشتند! ظاهرا چاره ای نبود و من می بایست به یاری رفیق کودنم می شتافتم تا بلکه بدین طریق بشود به حال گرفته ی آن هم کلاسی دلخورمان سامانی داد! ناگفته نماند به مهران خیلی اصرار کردم که دست از سر کچل بنده بردارد، اما استاد با پافشاری و واگذاری کپی رایت آثار جاودانه ی جمشید خان به حقیر، وادارم کرد به ایفای نقش پدر محترمش پیش چشم حضار! من نیز در فرصت مناسب که لا اقل دور از چشم آقای ناظم دست می داد سنگ تمام گذاشتم و کمی جهت خوش آمد بیشتر عزیزمان سیر داغ و پیاز داغش را هم اضافه می کردم! خاطرات زیادی نقل شد از جمله ماجرای برگشت خوردن چک مشتری جمشید خان و زنگی که ایشان در عصابنیت، به اشتباهی به فست فود محل زد و با فریاد فرمود: «یاروت فلان نداشت ،چی چی نکردم، گفتی شنبه باز فلان شد! تا کی چی چی! تا کی یارو؟» سپس گوشی را قطع کرد! تلفنچی هم که مجالی برای حرف زدن نیافته بود گمان کرد موضوع مربوط به غذای نا مطبوع روز شنبه شان است و بدین ترتیب چند دقیقه ی بعد یک پیتزا مخلوط سفارشی برای مشترک برافروخته اش فرستاد! همه کلی خندیدند از جمله خود دوست کم آبرویم، اما خدا به سر شاهد است که به این کار راضی نبودم! تنها حسن کار در این بود که با طولانی شدن اجرای من، باتری دوربین روشن مانده ی مهران ته کشید و شکر خدا ما از هنر کلافه کننده ی عکاسی استاد بهره مند نشدیم!
عجالتا خداوند با باعث و بانی دوربین دیجیتال، مثل پدر و مادر کسی که دم در خانه ی ما آشغال می ریزد، رفتار کند که وقتی اختراعش دست افراد بی ظرفیت می افتد، فقط از اعما و احشای آدم عکس نمی گیرند.
القصه! در راه بازگشت بس که همه جست وخیز و تقلا کرده بودند کسی نای آتش سوزاندن نداشت، حتی مهران که از فرط خستگی سر به روی شانه های مهربان من گذاشته بود و در وضعی بین خواب وبیداری اصرار می کرد به خانه ی آن ها بروم!
راستش وقتی به یاد مکافات کلاس های کنکور فردا افتادم، تعارف راکنار گذاشتم و ترجیح دادم یکی دو ساعت باقی مانده از روز را کنار یکی مثل خودم بگذرانم، هر چند که استاد بی خیال تر و بی عارتر از این حرف ها بود که وصله ی غمخواری و همدرد به او بچسبد! به محض ورود به خانه و سلام و احوال پرسی، جمشید خان پرسید: «یارو کردین؟» و با آن که لحن جمله سوالی بود، مهران جواب داد: «دست شما درد نکنه!» و بعد پدرش گفت :«خدا رو شکر! » و سپس دوست عزیزم در حالی که داشت دو تا باتری نو را در خشاب دوربین جا می زد، ادامه داد: «بیشتر از یه دونه عکس نتونستیم بگیریم، خاموش شد!» و بدین ترتیب دریافتم که آن جمله ی نا مفهوم اول، پرسشی در باب میزان رضایتمندی مهران از کادوی مرحمتی جمشید خان بود! وقتی دوست بنده به مقصد نمایش تصویر و بررسی کیفیت آن در پیشگاه پدرش، دوربین را روشن کرد و فایل مورد نظر را گشود در کمال بهت و ناباوری و با شنیدن صدای آقای ناظم و مهران که: «گرفت؟» «اگه صدا داده گرفته» دریافتیم که دوربین وامانده موقع برداشتن آن عکس یادگاری «مود فیلمبرداری» بوده. مهران خواست دوربین را خاموش کند تا گند مسخره بازی مان درنیاید که جمشید خان دوربین را از او ربود و در حالی که گویا تازه به قابلیت تصویر برداری آن پی برده بود، با لحنی شگفت زده گفت: « اِ یارو کرده» استاد باز رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و من دست و پایم می لرزید که تا لحظاتی دیگر مطلقاّ آبرویی برای مان نخواهد ماند. جمشید خان هم این وسط در تمجید از پیشرفت های تکنولوژیک «جل الخالق» می گفت. ثانیه به ثانیه ی وقایع گذشته مرور می شد و ما به فضاحت پیش رو نزدیک تر! فقط دلم به این خوش بود که به قدر کافی در مقابل خواسته های مهران برای اجرای آن تئاتر شرم آور مقاومت کرده بودم، پس لابد جمشید خان در مجازاتم تخفیفی قائل خواهد شد اما واقعا دلم برای مهران می سوخت!
حرف های مهران را از توی دوربین شنیدم که گفت: «خوب بچه ها حالا من از دوست عزیزم آقای امیر علی نبویان…» می خواستم زمین دهان باز کند مرا ببلعد که ناگهان تصویر و صدا قطع شد! و جمشید خان با حالتی از تمام شدن فیلم گفت: «اِ چی چی کرده» خدا را شکر که باتری دوربین پیش از آن اجرای منحوس خالی شده بود.

 

(قصه های امیرعلی ۲ – امیرعلی نبویان)

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.