در باب سفر کردن، هم خیلی گفتهاند و هم خیلی شنیدهایم. انسانهایی در ذهن ما هستند با کولهپشتیهایی سنگین که هر لحظه ممکن است زیر آنها کمرشان خم شود و در خیابانها دستشان را به هر ماشینی که رد میشود نشان دهند تا بخشی از مسیر را با هم همسفر شوند. یا مثلا تصویری داریم از خانواده یا زوجی خوشحال که پشت ماشین آفرود رنگیشان، چند قابلمه و یک گاز و تعدادی تشک و رختخواب گذاشتهاند و تمام زندگیشان در همان ماشین خلاصه میشود و با آن دور دنیا را میگردند. یا دوچرخه سوارهایی تنها، که با عزمی آهنین رکاب میزنند و پاسپورتشان پر از مهرهای رنگارنگ از کشورهای مختلف است.
شاید ما با یادآوری این انسانها آهی بکشیم و به فاصلهی دور و درازمان تا زندگی آنها لعنت بفرستیم. این تصاویر معمولا از ما خیلی دورند و همیشه برای رسیدن به آنها راه درازی در پیش داریم.
این احساس تا زمانی درست است که مطالعهی ما دربارهی دنیای واقعی کم و ناچیز باشد. اما وقتی مطالعه کنیم، متوجه میشویم همهی این آدمها یک روز شبیه ما بودند. سفر کردن، دنیا را گشتن و تجربه کردن، از جایی در ذهنشان شروع میشود. آنها به جای اینکه ساعتها -در معدود روزهای تعطیل سال- پشت صف طولانی ماشینها در جادهها بوق بزنند و اعصابشان را خرد کنند، تا مثل همیشه در کنار زبالههای رها شده در طبیعت و جنگلهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده، جوجه کباب بخورند، ترجیح میدهند از مسیرشان، هر چند کوتاه، لذت ببرند.
گردشگران واقعی همیشه کولههایی غولآسا یا ماشینهایی سنگین ندارند. تنها یک جفت چشم برای آنها کافیست تا دنیای اطرافشان را خوب ببینند.
کتابهای خوبی دربارهی سفر نوشته شدهاند، گل سر سبدشان، هنر سیر و سفر از آلن دو باتن. سفر نامههای زیادی هم نوشته شدهاند، از سفرهای ماژلان ایتالیایی بگیر تا خاطرات برادران امیدوار خودمان.
همهی اینها نوشته شدهاند تا یاد بگیریم مسیر، مهم تر از رسیدن است و بدانیم چطور از کوچکترین زیباییهای اطرافمان لذت ببریم و انسانها را در هر کجای دنیا که هستند، دوست داشته باشیم. تا وقتی ذهنمان برای سفر کردن و پذیرفتن فرهنگهای جدید آماده نباشد، بدنمان برای سفر رفتن آماده نیست. باید قبل از بستن کولهی سفر، ذهنمان را برای شناخت بهتر دنیای اطرافمان آماده کنیم. باید بدانیم مردم هر فرهنگ و کشور چگونه فکر میکنند، چه میخورند، چطور عاشق میشوند، تا بتوانیم در کنار آنها لحظات خوبی را سپری کنیم و چیزی یاد بگیریم.
چطور میخواهیم به آمریکای جنوبی برویم در حالیکه چیزی از رئالیسم جادویی، از تاریخ انقلابها و کودتاها و از فضای وهم انگیز پدرو پارامو نمیدانیم؟
تا وقتی ادبیات ژاپن را نشناسیم. دنیای ژاپن برای ما کوچک و بیمعنی است. شناخت ژاپن جز با خواندن کتابهای هاروکی موراکامی ممکن نیست. وقتی کتابهای ژاپنی را میخوانیم تازه متوجه میشویم که آنها چطور با گفتن هر جمله، انگار از یک منظره عکس گرفتهاند، تصاویر در ذهن ژاپنیها ساکت و بی حرکت اند و سکون، مهم ترین نکته است.
بدون اطلاع از کتابهای شکسپیر، لندن برای ما جز شهری مه گرفته و خاکستری نیست و عشق برای ما بدون خواندن کتابهای جین آستین تنها کلمهای پوچ و بی معناست.
داستایفسکی، جهانی بزرگتر و پیچیدهتر از جهان بزرگ و پیچیدهی ما میسازد. با خواندن کتابهایش یاد میگیریم بهترین استراتژی برای حل کردن مشکلات چیست. مسالهای که روسها به خوبی آن را میدانند.
خاورمیانه بدون ادبیات برای ما تنها جایی پر از جنگ است. بدون ادبیات، از عشق و امید مردمان این منطقه و تلاششان برای زندگی کردن، هیچ نمیدانیم.
و هر چقدر هم که از آمریکا شنیده باشیم، تا قبل از دانستن تاریخ پر فراز و نشیبشان، انگار تنها داستانی را شنیدهایم که نمیدانیم واقعی ست یا نه.
همهی اینها را گفتیم تا بدانیم که وقتی نخوانده باشیم، هیچ چیز نمیدانیم و تا وقتی اصل را ندانیم، هزاران سفر هم نمیتواند حالمان را خوب کند و جز خستگی و کوفتگی چیزی برایمان ندارد.
نظرات بسته شده است.