تی شرت با عکس گوزن نوشته ی وحید شریفیان
وحید شریفیان هنرمند تجسمی، شاعر و نویسنده متولد سال ۱۳۶۰ در اصفهان است. آثار عکاسی، نقاشی و مجسمهسازیاش تاکنون در مراکز معتبری همچون انستیتو هنرهای معاصر لندن، موزهی چلسی نیویورک، دنفرای، مرکز هنرهای معاصر کپنهاگ، موزهی گوانگجو در کرهی جنوبی و … به نمایش درآمده و در روزنامهها و مجلاتی مانند نیویورک تایمز، آرت نیوز، آرت نت مگزین و … مورد توجه قرار گرفته است. از کتابهای او که تاکنون منتشر شده میتوان به تشییع جنازه، ردیف کاجها و گربهی سفید، دومین پسر مریم اشاره کرد.
کتابی از مجموعه شعرهای وحید شریفیان نیز با عنوان “آواز لالههای سیاه” در ژاپن منتشر شده است. او درباره آثار ادبی دیگر خود میگوید: “بعد از این کتاب ۳ کتاب دیگر نوشتم که ۲ تای آنها مجموعه داستان است. یکی از آنها با عنوان “سه قطره کچاپ” در نشر گلاسکو منتشر شده است.
کتاب “تیشرت با عکس گوزن” مجموعه ای از داستان های کوتاه کوتاه (مینی مال) است و توسط نشر نی به چاپ رسیده است. او در باره ی این کتاب میگوید: “این کتاب را ۷ سال پیش از انتشارش نوشتهام. کتاب شامل ۴۰ داستان کوتاه و فضای داستانها رئالیسم جادویی و به نوعی ابزورد است.”
بخش هایی از کتاب:
به طرف خونه میرفتم که دیدم گوزنهای روی تیشرتم یکییکی میپرن بیرون. چیزی نگذشت که تو شهر پخش شدن. کاری نمیشد کرد جز اینکه دنبالشون کنم. اما خیلی زود ردشون رو گم کردم.
سر چارراه که رسیدم دیدم پلیس دستگیرشون کرده. رفتم جلو و گفتم: “اونها از تیشرت من دراومدهن که برن جنگل. الان هم راهشونرو گم کرده بودن. ولشون کنین برن.” پلیس گفت: “خیالت راحت باشه، من گوزنهارو دوست دارم. تازه من و زنم کلی تیشرت با عکس گوزن داریم. حتا اگه بخواین میتونم با ماشین برسونمتون.” اما گوزنها که حسابی ترسیده بودن برگشتن به لباس من. بعد پلیسرو دعوت کردم خونه و ازش خواهش کردم به کسی چیزی نگه. پلیس هم دوباره اون قضیه تیشرتهای خودش و همسرشرو پیش کشید و گفت: “مطمئن باش این مثل یه راز پیشم میمونه.” الان خیلیوقته که هم تیشرت با عکس گوزن از مد افتاده، هم گوزنها نسلشون منقرض شده.
گفت: “میدونم، اما الان میخوام بگم من اگه یه فرشته بودم یه چهار لیتری بنزین واسهت جور میکردم”
و قاه قاه خندید.
گفتم: “ولی حالا میدونم باهات چی کار میکردم. با اون چهار لیتری بالهات رو آتیش میزدم تا واسه چند لحظه ساکت بشی.”
گفت: “چرا عصبانی شدی؟ مگه قرار نبود ما همه چی رو تو رؤیا ببینیم؟”
هنوز حرفش تموم نشده بود که ماشین ریپ زد و وایساد. گفت: “چیزی تا شهر نمونده، بیا پیاده بریم.”
راه افتادیم و نمنم بارون هم باهامون راه افتاد. آخر شب که رسیدیم خونه، گفت: «توجه کردی بارون چقدر به موقع اومد؟ به من که خیلی خوش گذشت.”
گفتم: “آره، اما اگه میتونستیم باکمون رو با بارون پر کنیم به من بیشتر خوش میگذشت.”
نمیدونم حرفم رو شنید و خوابش برد، یا نه. اما صبح که بیدار شدم پر زده بود و رفته بود.