افسانه ۱۹۰۰ اثر الساندرو باریکو | داستان او و کشتی

0 150

آن شب بود که از او پرسیدم آیا آن داستان حقیقت دارد، داستان او و کشتی؛ این‌که در کشتی به دنیا آمده‌است و باقی قضایا و آیا حقیقت دارد که هرگز از کشتی پیاده نشده‌است. و او جواب داد «بله».

چه لذت‌بخش و درگیرکننده‌ است اگر نویسنده‌ای موسیقی‌دان، داستانی از زندگیِ یک کودک بی‌سرپرست در یک کشتی بزرگ را بنویسد. کودکی که بزرگترین پیانیستِ دنیا، در خشکی و دریا، خواهد شد. افسانه ی ۱۹۰۰، قصه‌ی گیرای فرزند خانواده‌ا‌ی مهاجر و بی‌نواست که وطن را درون خود کشته‌اند و به مهد بی‌وطنی، آمریکا، گریخته‌اند. سرگذشت فرزندی ناخواسته، که با استفاده از شیوه‌ی رواییِ تاثیرگذارِ تک‌گویی (مونولوگ)، نشان می دهد «بی‌وطن» همیشه فردی فاسد نیست.

کودک را یک روز صبح، در بندرِ بوستون درحالیکه مسافران در حال پیاده شدن هستند، پیدا می‌کنند؛ داخل جعبه‌ای مقوایی. نوزادی دَه روزه که بر روی پیانویی رها شده‌است و گریه نمی‌کند، تا شاید  به دستِ زن و مردی متموِل بیفتد. پیرمردی معمولی، به نام دنی بودَمن، او را به فرزندی می‌پذیرد و در کش‌و‌قوسی خنده‌دار، و رقت‌انگیز، نامی چهل‌تکه و مسخره بر او می‌گذارد: «دنی بودَمن تی‌.دی لِمون نووِچنتو». نامی که بعدها با آن به خیلی جاها سفر خواهد کرد، البته نه با کشتی و نه به شهری یا کشوری. «نووچنتو» همان‌جا روی کشتی بزرگ می‌شود و جای دیگری را خانه‌‎ی خود نمی‌داند.

او با موسیقی سفر می‌کند و همیشه نداشتن اوراقِ هویت را بهانه کرده‌است تا از کشتی خارج نشود. او پا به خشکی نمی‌گذارد و ترسی از بی‌نام و نشان ماندن ندارد. اسمی برای خود نمی‌خواهد و تعلق داشتن به هیچ کس و هیچ کشوری را نمی‌پذیرد، تا بتواند با پیانو، با موسیقی و با دریا تنها بماند. تنها همین‌ را لازم دارد و همین‌ هم برایش کافی‌ست. هویت نووچنتو در خودِ اوست، نه در جایی یا در آدمی دیگر. او نوازنده‌ای‌ست که وقتی شروع به نواختن ‌کند خیال می‌کنی صدایی قبل از نواختن او وجود نداشته است. هنرمندی‌ست که شاسی‌های پیانو همیشه منتظر آن نت‌هایی‌اند که همراه دستان او می‌نوازند.

نووچنتو (به معنای هزار و نهصد) پا به جهان می گذارد، با جنگ. از جهان می رود، با دینامیت. زندگی می‌کند، درگیر با «جاز» بی‌رنگ و جوهر، و «بلوزِ» عاصی اما ناتوان و مرگ. او چشم در چشم جماعتی مقهورِ مدرنیته، که هر موسیقی عجیبی را «جاز» می‌نامند و آن را «زیبا» می‌دانند، می‌دوزد و در سکوت آهنگی می‌نوازد و نوعی از موسیقی خلق می‌کند که گوش‌های همه‌شان را به تشویش و ترس وامی‌دارد.

نووچنتو از جهانی که آدم‌ها در آن توسط اتفاقات انتخاب می‌شوند، می ترسد؛ از جهانی که انتخاب و ترجیح در آن ممکن نیست. از جهان پر سر و صدا و بی موسیقی، از جهانی پر از تصویر و بی‌ زیبایی. جهانی که مستعدِ بی‌نهایت نیست.

درباره‌ی افسانه‌ی هزار و نهصدِ الساندرو باریکو زیاد می‌توان حرف زد و یا می‌توان به معرفی بهتر شخصیت غریبی که او ساخته است بسنده کرد: «دنی بودَمن تی‌دی لمون نووچنتو»

–  به دوست خود قول می‌دهد که هرگز غمگین نخواهد شد. و نمی‌شود!

–  لحظه‌ی نواختن ساز به سرزمینی سفر می‌کند که زنانش گیسوهای عطرآگین دارند. به جهانی سرشار از نور که همه‌جایش پر از پلنگ است!

– بعد از ده‌ها سال زندگی در کشتی تمام جذابیت رفتن به خشکی برایش این است که از آن‌جا می‌توان دریا را دید.

– نظریات مشخصی درباره‌ی قانون و جنگ دارد: گور بابای قانون. گور بابای جنگ.

– زندگی در خشکی و میان آدم‌ها، میان ما، را نواختن پیانویی می‌داند که به جای هشتاد و هشت تا، بی‌نهایت شاسی برای کوبیدن دارد و به طبع هیچ نوای گوش‌نوازی از آن بیرون نخواهدآمد.

 

نووچنتو هنرمندی‌ست عجیب که زندگی معمولی برایش مثل قرار گرفتن در هیاهویی از حرف‌های بیهوده است. یک شلوغیِ تمام‌نشدنی که تنها احساس تنهایی را بیش‌تر می‌کند.

در دنیای ما، برای هر هنرمند حقیقی، بی نهایت چیز هست اما اثری از بی‌نهایت نیست.

 

چه چیز باعث می‌شود که میخی فکر کند و تصمیم بگیرد که دیگر توانایی تحمل تابلو را ندارد؟

جنگ همه چیز را پیچیده کرد؛ مشکل می‌شد از آن سر درآورد. برای درکش مغز بزرگی لازم بود، ویژگی‌هایی می‌خواست که من نداشتم. من فقط بلد بودم تروپمت بزنم.

 

کتاب صوتی افسانه ۱۹۰۰، توسط کتاب صوتی نوار در حال تولید می باشد. این کتاب را نشر کتاب خورشید به چاپ رسانده است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.