امان از طوبی خانم!

275

خانه ی مادربزرگم دو اتاق داشت و یک حیاط. از همین خانه های یک طبقه ی جنوبی که آشپزخانه اش در گوشه ی حیاط بود. آن وقت ها، ما دخترها وقتی که به خانه اش می رفتیم، فقط می توانستیم با دو چیز خودمان را سرگرم کنیم؛ یکی توپ هایی بود که مادربزرگم به وقت تعمیر کولر از بالا پشت بام جمع می کرد و مال پسرهای توی کوچه بود و دیگری بازی هایی که خیالی بود و ما آنقدر باورشان می کردیم که هفته ها طول می کشید تا از خاطرمان بیرونشان کنیم.

ماجرا به زمانی برمی گردد که مادربزرگم زیادتر از حالا غصه می خورد؛ غصه ی سرباز فراری بودن پدربزرگم را که تازه فوت کرده بود، غصه ی “عظمت خانم” همسایه اش را که مدام طلاهای گنده و النگوهای بی شمارش را به رخ او می کشید و همیشه ی خدا آنجا بود، غصه ی کولرش را که همه ی تابستان ها خراب بود و غیر از آقای “شهسواری” که اخیرا خواستگار مادربزرگم شده بود، کسی به آن اهمیت چندانی نمی داد و غصه ی هزار چیز درشت و کوچک را..

آن زمان مادربزرگم بابت هرچیزی حرص می خورد و تمام ناراحتی هایش سر پسرهای کوچه خالی می شد. هر توپی که از سر بخت بد و شوت های اشتباه پسرها به بام خانه اش می افتاد، یک راست توسط مادربزرگ به انباری خانه اش منتقل می شد و ما هر دفعه توپ های جدیدی پیدا می کردیم. خدا می داند که شمار آن ها در تمام آن مدت، بیشتر از پنجاه تا بود! بعد هم که صاحب آن همه توپ می شدیم، کله مان را از در کوچه بیرون می بردیم و به پسرهای محله ی مادربزرگمان زبان درازی می کردیم، خدا ما را ببخشد! اما راستش را بخواهید خیلی هم دلمان خنک نمی شد. چون مادربزرگ فقط اجازه می داد نشسته، آن هم با دست و چند تا قِل آرام با آن ها بازی کنیم. برای ما که حوصله یمان سر می رفت و آخر هفته های تابستان را می خواستیم از شر کلاس زبان و نقاشی خلاص شویم، انصافا این کار خیلی از هیچی بهتر بود.

اما کار دیگری که برایمان جالب بود و هزار برابر از دیدن توپ های جدید و دهن کجی هایمان لذت داشت، انجام بازی هایی بود که همیشه بین من و دختردایی هایم مثل یک راز سر به مهر باقی می ماند. یکی از آن بازی ها که فاجعه آفرید و موجب لو رفتن ما شد، بازی “فقرا” بود. آن وقت ها کلمه ی “فقرا” را تازه از خاله ام که دانشجو بود و سخت درس می خواند، یاد گرفته بودیم.

دریچه ی کولر مادربزرگم، درست به سقف اتاق چسبیده بود. همیشه ی خدا هم دکمه هایش قاطی داشتند. یک کلید “آب” داشت که تکلیفش مشخص است، یک کلید “کند” و یکی “تند”. کند را که می زدی، انگار یکی از همان پسرهای بی تربیت توی کوچه داشت با زور زیاد از آن بالا فوت می کرد توی خانه و هرچقدر زور می زد، کاری از پیش نمی برد! با زدن کلید “تند”، انگار همین حالا در قطب جنوب نشستی و سرمای وحشت ناکی در عرض چند دقیقه همه جا را احاطه کرده و از دست هیچ کس هم کاری برنمی آمد! و کور شوم اگر در مورد این دکمه ی آخری دروغ گفته باشم.

ما سه نفر بودیم. یعنی آن روز، سه نفر بودیم وگرنه که تعدادمان بیشتر بود. مادربزرگم یک چادر کوچک در کمد دیواری اش داشت. آن را برای همه ی نوه های دختری اش دوخته بود! خب طبیعی بود اگر ما تمام سال های کودکی، سر آن می جنگیدیم و موهای هم را می کشیدیم. گاهی ما را به زور جدایمان می کردند. اما نکته این است که آن روز ما با هم دوست بودیم و می خاستیم بازی کنیم. همین که مادربزرگم کفش هایش را پوشید تا به مسجد برود، دختردایی بزرگترم پیشنهاد بازی را داد. او مادر من و دختردایی کوچکترم شده بود و حق مسلم او بود تا چادر را سرش کند. او چادر را سر کرد و کولر را به دور تندش زد و ما را روی قالیچه ی مادربزرگم، صاف زیر باد تند کولر نشاند. در بازی مثلن ما فقیر بودیم و خانه ی مان بخاری نداشت. مادربزرگم گوشه ی دیگر اتاقش یک چرخ خیاطی دستی داشت. دختر دایی ام در آن را باز کرد و شروع کرد به چرخاندن دسته ی چرخ خیاطی! آن قدر چرخاند و ما آن قدر زیر باد کولر نشستیم که به طور کلی از واقعیت زندگی مان جدا شدیم. باور کردیم که فقیر هستیم و باید چنین وضعی را تحمل کنیم. مدتی که از بازی مان گذشت، مادر ِبازی فکر کرد که شاید بهتر باشد چادرش را به جایی وصل کند تا خانه ی مان حداقل در داشته باشد. چون وقتی مشتری ها و یا طلبکارانش می آمدند جلوی در ِ خانه، منطقی بود که باید در بزنند. بنابراین یک گوشه ی چادر را به دسته ی رادیوی کوچک مادربزرگم که روی طاقچه بود، گره زدیم و گوشه ی دیگرش را به دستگیره ی در!

ما همچنان مشغول بازی بودیم و  از شدت سرما آب دماغمان راه افتاده بود و کم مانده بود که از سر درد بمیریم، که ناگهان “طوبی خانم” همسایه ی مادربزرگ و همان جادوگر وحشتناک کودکی هایمان، با باز کردن در اتاق و وارد شدن ناگهانی اش از راهرو به داخل خانه، موجب شد که در یک چشم به هم زدن، چادر گره خورده کشیده شود و باقی ماجرا..

باقی ماجرا از زمین خوردن رادیو و شکسته شدنش آغاز شد و به طینت خبیث طوبی خانم رسید. قطعات رادیو چنان از هم  جدا و پخش روی زمین دوازده متری شد که پایمان را هرجا می گذاشتیم، یک چیزی توی آن فرو می رفت. به خودمان که آمدیم، دیدیم طوبی خانم چادرش را به کمرش بسته و  دو دستی به سرش می کوبد و به مادربزرگم که از مسجد برگشته بود و داشت کفش هایش را در می آورد، با حالتی که انگار می خواهد خبر فوت کسی را بدهد، گفت: “محبوب خانم، بیا خواهر! ببین نوه هات چی کار کردن! زدن رادیوت رو شکستن! بلا به دور! بچه های الان خیلی پررو شدن!! یه چیزی بگو تو رو خدا!” چشمتان روز بد نبیند، ما به آخر خط رسیده بودیم. چرا که کولر روی دور ِ تند بود و در ِ چرخ خیاطی هم طرف دیگر اتاق افتاده بود و گره ی لامصب چادر هم از دستگیره ی در باز نمی شد. تازه بند بند رادیوی بیچاره از هم گسسته بود و شبیه هرچیزی بود الا یک رادیو. مادربزرگم که طبعش آن روزها گرم و خشک بود و اعصاب هیچ چیز را نداشت، وارد اتاق شد و با دیدن آن همه بلوشو، به دیوار تکیه داد و درست مثل فیلم های هندی خودش را به پایین لیز داد و نشست. ما توی دلمان فکر کردیم که به خیر گذشته است و او فقط می خواهد کمی تاسف بخورد و دست آخر به خاطر کاری که شده ما را ببخشد. در همین فکرهای کودکانه بودیم و هنوز سه ثانیه هم نگذشته بود که مادربزرگم از جا پرید و به طرف ما حمله کرد. من مطمئنم که نمی خواست رویش به روی ما باز شود، وگرنه کتکی مفصل خورده بودیم. نزدیکمان که شد ایستاد و صدایش را آنقدر بالا برد که طوبی خانم هم دیگر مثل چی ترسیده بود. او با لهجه ی آذری اش به سمت ما آمد و تا دلتان بخواهد داد و بیداد کرد و بعد هم گفت که پشت گوشتان را ببینید تا برایتان دیگر لواشک و مربای انجیر درست کنم، این چادر هم قیچی میکنم و می ریزم جلوی مرغ های شهسواری ِ بی شعور ِ بی لیاقت! (نفهمیدیم ما لیاقت آن چادر را نداشتیم یا شهسواری لیاقت آشغال های خانه ی مادربزرگ را نداشت)

من که تا آن روز از تونل وحشت هم آنقدر نترسیده بودم، کم مانده بود از ترس و اضطراب بالا بیاورم و وقتی می گویم آنجا ته دنیا بود، یعنی ته دنیا بود. یعنی ما نمی توانستیم ذهنیتی راجع به ده دقیقه ی آینده یمان داشته باشیم. ما ترسیده بودیم و مدام منتظر رخ دادن اتفاقی جدید و غیر منتظره بودیم. همان لحظه مادربزرگم چادرش را درآورد و پرت کرد روی چرخ خیاطی و بعد در را محکم به هم کوبید و از اتاق رفت. ما گریه مان گرفته بود و صدای پچ پچ حرف های طوبی خانم از پشت در، ما را بیشتر به وحشت می انداخت.

آن روز و روزهای دیگر هم گذشتند و ما با ترسی عجیب، بزرگ شدیم. ترسی که هنوز هم که هنوز است، نمی دانیم آن را پای چه بگذاریم. آن روز ما یک ساعت سرمای شدید را تحمل کردیم، رادیو شکست و مادربزرگم برای مدتی طولانی تنهاتر از گذشته شد. از آن روز به بعد ما یک سال از لواشک خوشمزه و شور مادربزرگ محروم شدیم و هفته ها و ماه ها فکر می کردیم دیگر از چشم او افتاده ایم. اما تمام این ها اشکالی نداشت. تنها چیزی که هیچ وقت نتوانستیم آن را فراموش کنیم و قلب کوچک ما را برای همیشه شکست، طوبی خانم بود. طوبی خانمی که همسایه ی خوبی نبود، دوست خوبی برای مادربزرگم نبود، النگوهای زیاد نداشت اما ما به همان اندازه که از عظمت خانم متنفر شده بودیم، از او هم بدمان آمد. طوبی خانم برای ما از تمام چیزهای ترسناک دنیا، ترسناک تر و در ذهنمان از همه ی قاتل ها و دزدان نصفه شب بی رحم تر بود. او هرگز چوب دستی و اجی مجی نداشت اما توانست جادو کند و عصبانیت مادربزرگ را تشدید. او توانست خیلی زودتر از موعد، ما را با بدی های دنیای واقعی آشنا کند و ما هرگز نتوانستیم او را ببخشیم. حتا موقعی که بزرگ شدیم و او تک تک مان را برای پسر یه لا قبایش که سردسته ی فوتبالیست های محل بود، از مادربزرگ خواستگاری کرد.

نظرات بسته شده است.