کتاب صوتی آویزان از نخ اثر چارلز بوکوفسکی

0 365

چارلز هِنری بوکوفسکی در ۱۶ ماه اوت ۱۹۲۰ ميلادی در شهر آندِرناخ در آلمان از پدری آمريکايی و مادری آلمانی چشم به جهان گشود. پدر او نيز چارلز هِنری بوکوفسکی نام داشت و از سربازان آمريکايی مستقر در آلمان بود با اصل و نسب آلمانی. مادر او کاتارينا فِت، با پدر بوکوفسکی در غذاخوری سربازان آمريکايی در آنِدرناخ که توسط برادرش اداره می شد آشنا شد. چارلز بوکوفسکی در دو سالگی با پدر و مادر خود به آمريکا، ابتدا به بالتيمورو سپس به حومه ی لس آنجلس که زادگاه پدرش بود، نقل مکان کرد. تا پيش از سفر به آمريکا پدر و مادرش نام آلمانی هاينريش کارل بر او نهاده بودند.

کودکی و نوجوانی بوکوفسکی در سختی گذشت. پدرش پس از پايان دوره ی سربازی مدت ها به شغل کم درآمد شير فروشی پرداخت و پس از مدتی بيکاری، نگهبان موزه ای در لس آنجلس شد. به خاطر مشکلات مالی و کمک به درآمد خانواده، مادر بوکوفسکی مدتی به کار نظافت در خانه های ثروتمندان پرداخت. در همين سال ها پدر او به الکل روی آورد و به زن خود بی توجهی و با پسر خود بدرفتاری مي کرد و او را کتک می زد. مادرش ولی هيچگاه از او در برابر خشونت های پدر حمايت نکرد.

در سال ۱۹۳۵ و در دوران بلوغ چارلز نوجوان به بيماری شديد آکنه دچار شد و صورت و بدنش را جوش های چرکين و دردآوری فرا گرفت. به خاطر درد و خونريزی جوش ها به ناچار در سال ۱۹۳۶ چند ماه به مدرسه نرفت. بوکوفسکی که استعداد نويسندگی خود را در انشاء های سال های ابتدايی دبستان آشکار ساخته بود، در آن زمان علاقه ی شديدی به کتاب خوانی پيدا کرد و در کتابخانه ی شهر با آثار نويسندگان بزرگی چون ارنست همينگوی،سينکلر لويز، دی اچ لورنس و اپتون سينکلر آشنا شد. در همين سال ها بود که آرزوی نويسنده شدن در او پديدار شد. او احساس می کرد که می تواند در برابر زندگی واقعی، خود را پشت ادبيات پنهان کند و از آن ياری جويد. در پانزده سالگی و در اوج بيماری آکنه نخستين داستان بلند خود را بر مبنای شخصيت فرايهر مانفرد فُن ريختهوفن، خلبان مشهور آلمان در جنگ جهانی اول، نوشت. پس از پايان دوران دبيرستان و در سال های ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۱ در کالج شهری لوس آنجلس واحد هايی را در روزنامه نگاری، تئاتر, انگليسی و هنر گذراند و به سياه مشق های خود در نويسندگی ادامه داد. نويسندگان مورد علاقه ی او در اين زمان جان فانته، کنوت هامسون و لويی فردينان سلين بودند. پدر وی که مخالف روی آوردن او به کارهای ادبی بود و انتظار داشت که پسرش شغل پردرآمدی انتخاب کند, در يکی از روزهای سال ۱۹۴۱، زمانی که چارلز در کالج بود ماشين تايپ و نوشته ها و لباس های او را به بيرون از خانه ريخت. بوکوفسکی همان روز خانه ی پدری را ترک کرد و تا مدتی به آن جا پای نگذشت. از آن جا که تمايلی به ادامه ی تحصيلات دانشگاهی نداشت کالج را به پايان نرساند. او دنيای آکادميک را غير واقعی و با خود بيگانه می دانست و آن را مانند يک تله می پنداشت و از گرفتار شدن در آن پرهيز داشت. وی حتا شاعران و نويسندگانی که کار آکادميک و دانشگاهی در زمينه ی ادبيات داشتند را مورد انتقاد قرار می داد و از آنان دوری می جست. بوکوفسکی اين موضوع را دستمايه ی بسياری از شعرهای خود نيز قرار داده است.

پس از مدتی لس آنجلس را ترک کرد و مدتی را بی هدف در نيواورلئان,  آتلانتا، جرجيا، تگزاس، سانفرانسيسکو، سن لوئی، ميسوری و فيلادلفيا گذراند. از اين ايام به عنوان سال های گمشده ی بوکوفسکی نام برده می شود، دورانی که اطلاعات دقيقی درباره ی آن در دست نيست. آشنايی او با موسيقی کلاسيک به همين زمان برمی گردد. آهنگ سازان مورد علاقه ی او  گوستاو ماهلر، لودويگ بتهوون و ريچارد واگنر بودند. سال ها بعد به آثار يوهان سباستين باخ هم توجه پيدا کرد. ارتباط او با موسيقی کلاسيک را می توان در شعرها و داستان های او مشاهده کرد.

در همان ايام داستان های بسياری نوشت و به نشريه های ادبی فرستاد که با استقبال آن ها روبرو نشد. در بهار سال ۱۹۴۴ يکی از آن ها به نام (Aftermath of a Lengthy Rejection Slip in Story)  سرانجام در مجله ی(Story) به چاپ رسيد. عدم موفقيت ادبی، علاقه ی او به نوشتن را نزديک به ده سال از بين برد.

در زمان جنگ جهانی دوم ابتدا به خدمت سربازی فراخوانده نشد ولی موظف بود تا بطور مرتب خود را به اداره ی نظام وظيفه معرفی کند. به علت غفلت از اين کار روزی در فيلادلفيا  بوکوفسکی توسط  اف بی آی دستگير و زندانی شد و پس از آن در سال ۱۹۴۴ به سربازی فراخوانده شد. در معاينات پزشکی، دکتر روانپزشک متوجه هوش بالا و روح حساس وی شد و او را از سربازی معاف کرد.

بوکوفسکی در اواخر سال ۱۹۴۵ به لس آنجلس بازگشت و در ابتدا بار ديگر پيش پدر و مادر خود زندگی کرد. به غير از سفر های کوتاه، ديگر آن شهر را ترک نکرد.

او در سال ۱۹۴۷ با جِين بِيکر عشق بزرگ زندگيش آشنا شد. رد پای آن زن را می توان در بسياری از آثار بوکوفسکی ديد. در تعدادی از شعرهايش از او گفت و برای آفرينش برخی از شخصيت های چندين داستان و رمان از او الهام گرفت. شعرِ در ستايش بانويی يگانه يکی از آن نمونه ها است.

غير از سال های ۱۹۵۲ تا ۱۹۵۵ که شغل ثابت نامه رسانی داشت، در آن مدت زندگی خود را با کارهای کوتاه مدت از جمله کارگری انبار، نگهبانی، کارگری در کارخانه و غيره گذراند. در سال ۱۹۵۵ به بيماری مهلک خونريزی معده دچار شد و تا مرز مرگ پيش رفت. پس از بهبودی از کار در شرکت پست استعفا داد و دوباره به کار ادبی روی آورد. ولی اين بار به جای داستان کوتاه، شعر بود که از قلم او جاری می شد. او اين مقطع از فعاليت هايش را آغاز کار ادبی خود می دانست. بوکوفسکی در آن سال با اسب دوانی و شرط بندی در آن مسابقات نيز آشنا شد که او را تا آخر عمر ديگر رها نکرد و يکی از موضوع های ثابت شعر و داستان های او شد.

در همان سال شعرهای خود را برای چاپ به مجله ی کوچک ادبی (Harlequin) فرستاد و مدتی بعد با باربارا فرای که صاحب امتياز آن مجله و خود نيز نويسنده بود ازدواج کرد. در سال ۱۹۵۶ شروع به نوشتن نخستين رمان خود به نام (A Place to Sleep the Night) کرد که به پايان نرساند. مادر بوکوفسکی در همان سال به بيماری سرطان درگذشت. ۱۹۵۷ مدتی به همراه همسرش ويراستاری مجله ی (Harlequin) را عهده دار شد. در آغاز سال ۱۹۵۸ بار ديگر به خدمت شرکت پست آمريکا درآمد و در بخش داخلی آن آغاز به کار کرد. در آن سال زناشويی وی به جدايی انجاميد و پدرش به علت سکته ی قلبی فوت کرد.

بوکوفسکی هم چنان به سرودن شعر ادامه داد و توانست شعرهای خود را به تدريج در نشريه ها و مجله های ادبی کوچک و مستقل مانند Nomad، Coastlines، Quicksilver  و Epos به چاپ برساند و به زودی تبديل به نماينده ی مهم شعر مستقل شد. برخلاف سال های چهل ميلادی که بوکوفسکی در نويسندگی به دنبال شهرت بود و خود را همينگوی و يا سارويان جديد می پنداشت معروفيت ادبی برای او ديگر معنايی نداشت و صرف شعرگويی برايش اهميت پيدا کرده بود.

در سال ۱۹۶۰  ای وی گريفيت که صاحب امتياز مجله ای ادبی بود، نخستين مجموعه ی شعر او که شامل تنها چهارده برگ بود را با نام (Flower, Fist and Bestial Wail) منتشر کرد. بوکوفسکی در سال ۱۹۶۱ دست به خودکشی با گاز زد که از آن به دست خود جان سالم به در برد. او در سال ۱۹۶۲ با مرگ جِين بِيکر به افسردگی شديدی دچار شد. در همان سال مجله ی ادبی (The Outsider) شماره ی ويژه ای را به او اختصاص داد. چاپ برخی از شعر های بوکوفسکی و نقد کارهايش در آن شماره، منتقدان و شعرشناسان آمريکا را متوجه او کرد. صاحب امتيازان مجله درسال ۱۹۶۳ اولين مجموعه ی بزرگ شعر او را با نام (It Catches My Heart in Its Hand) و با تيراژ ۷۷۷ نسخه منتشر کردند که منتخب شعر های سال های ۱۹۵۵ تا ۱۹۶۳ بود. بوکوفسکی تک تک آن نسخه ها را با دست خود امضاء کرد.

چارلز بوکوفسکی با وجود کسب نخستين موفقيت های ادبی کماکان مجبور بود برای گذران زندگی به کار طاقت فرسا در شرکت پست ادامه دهد. دوازده ساعت کار روزانه باعث درد عذاب دهنده ای در دست ها و شانه ی او می شد. ولی از سوی ديگر کار طولانی و بدنی سنگين در عين افسرده کردن او، مانع از فکر کردن بوکوفسکی به هنگام کار می شد و او می توانست تمام توان ذهنی خود را صرف سرودن شعر کند. وی روزانه گاهی چندين شعر می نوشت.

بوکوفسکی در سال ۱۹۶۳ با فرانسيس اسميت آشنا شد و يک سال بعد، از او صاحب تنها فرزند خود، دختری به نام مارينا لوييز شد.

دومين مجموعه ی بزرگ شعر بوکوفسکی در سال ۱۹۶۵ با نام (Crucifix in a Deathhand) انتشار پيدا کرد. چاپ مجموعه ای از داستان های کوتاه او در همان سال باعث موفقيت و شهرت او در زمينه ی داستان نويسی نيز شد. نام مجموعه ی داستان (Confessions of a Man Insane Enough to Live with Beasts) بود.

بوکوفسکی از سال ۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹ مقاله ی هفتگی در روزنامه ی مستقل (Open City) می نوشت که بخشی از آن نوشته ها در سال ۱۹۶۹ در کتاب (Notes of a Dirty Old Man) به چاپ رسيدند. از ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۱ با همکارینيلی چرکوفسکی دست به انتشار مجله ی (Laugh Literary and Man the Humping Guns) زد.

در ۱۹۶۹ ناشری به نام جان مارتین که انتشاراتیِ Black Sparrow (گنجشک سیاه) را به راه انداخته بود به بوکوفسکی قول داد مادام‌العمر مبلغ ۱۰۰ دلار مستمریِ ماهانه به او بپردازد، به شرط اینکه از کار در پستخانه دست بکشد و تمام وقت به خلقِ آثارِ ادبی بپردازد. لازم به یادآوری است که این مبلغِ صد دلار در آن زمان در واقع یک‌چهارمِ درآمدِ ماهانۀ مارتین بود و او مجبور شد یک کلکسیونِ گرانبهای تمبر خود را به حراج بگذارد تا بتواند نخستین کتابِ بوکوفسکی را به چاپ برساند. بوکوفسکی که در این هنگام ۴۹ سال داشت، او در مورد تصميم خود در نامه ای به دوست و مترجم آلمانی آثارش کارل وايسنر به تاريخ نوامبر ۱۹۶۹ چنين نوشت: “دو راه داشتم، در اداره ی پست بمانم و ديوانه بشوم و يا نويسنده بشوم و گرسنگی بکشم. انتخاب من گرسنگی بود”.

در آمد او از حق انتشار آثارش ناچيز بود ولی اين امکان را به او مي داد تا تمام وقت به نوشتن داستان و سرودن شعر بپردازد. در سال ۱۹۷۰ نخستين رمان خود را به نام (Post Office) در مدت چهار هفته بر روی کاغذ آورد. رمان که بر مبنای تجربه ها و خاطره های او از کار در شرکت پست بود در سال ۱۹۷۱ به چاپ رسيد. در سال های بعد نيز آثار ادبی او به تناوب در قالب مجموعه ی شعر، مجموعه ی داستان کوتاه و بلند و هم چنين رمان به چاپ رسيدند. او در سال ۱۹۷۴ بار ديگر به مقاله نويسی روی آورد و اين بار نوشته های خود را در مجله ی (L.A. Free Press) منتشر کرد.

بوکوفسکی سفرهای خارجی اندکی انجام داد. در سال ۱۹۷۶ برای نخستين بار خاک کشورش برای شعرخوانی به مقصد کانادا ترک کرد. در سال ۱۹۷۸ به آلمان مسافرت کرد و از شهر زادگاهش نيز  ديدن کرد. در همان سال بار ديگر راهی اروپا شد و اين بار علاوه بر آلمان به فرانسه نيز مسافرت کرد. او خاطرات خود از اين دو سفر را در کتاب (Shakespeare Never Did This) به چاپ رساند.

معروف ترين و محبوب ترين رمان بوکوفسکی در سال ۱۹۸۲ به چاپ رسيد. رمان که کيفيت بالای ادبی آن تحسين منتقدان را برانگيخت و (Ham on Rye) نام دارد، داستان دوران سخت کودکی و نوجوانی او و سخت گيری های پدرش است.

بوکوفسکی در سال ۱۹۸۵ با  ليندا لی بيگل که در سال ۱۹۷۷ با او آشنا شده بود ازدواج و تا پايان عمر با او زندگی کرد.

وی شاعر و نويسنده ی پرکاری بود و هزاران قطعه شعر، صدها داستان و شش رمان از خود به جای گذاشت. تعداد کل کتاب های بوکوفسکی که در زمان حيات او به چاپ رسيدند از مرز چهل و پنج گذشت. پس از مرگ او نيز تاکنون بيش از پانزده اثر ديگر انتشار يافته اند.

بوکوفسکی در کنار شعر سرايی و داستان نويسی زمان زيادی را به نامه نگاری به ناشرين، شاعران و نويسندگان و دوستان خود اختصاص می داد. گزيده ی نامه های او از سال های ۱۹۵۸ تا ۱۹۹۴ از جمله درکتاب های (Screams from the Balcony)، (Living On Luck)، (Reach For The Sun) و (A Decade of Dialogue) انتشار پيدا کرده اند. او در اين نامه ها از زندگی خود، از رابطه های خود، از ديگر شاعران و نويسندگان و از نظريات خود پيرامون شعر و داستان و ادبيات می نوشت. شايد بهترين اثر بيوگرافی درباره ی بوکوفسکی همين نامه ها باشند.

چارلز بوکوفسکی در خلال فعاليت های ادبی با فيلم و سينما نيز تماس پيدا کرد. در سال ۱۹۷۳ يک کارگردان آمريکايی به نام تيلور هکفورد فيلم مستندی در باره ی او ساخت. در سال ۱۹۷۹ پس از آشنايی با باربت شرودر،فيلم ساز، کارگردان و هنرپيشه ی فرانسوی سينما، دست به نوشتن سناريويی برای فيلمی سينمايی به کارگردانی وی زد. محصول اين همکاری فيلم (Barfly) بود که ساخت آن به دلايل مالی به درازا کشيد و در سال ۱۹۸۷ به پايان رسيد. در سال ۱۹۸۱ فيلم ايتاليايی (Tales of Ordinary Madness) بر اساس داستان های کوتاه بوکوفسکی به کارگردانی مارکو فرری ساخته شد. باربت شرودر در سال ۱۹۸۷ نيز فيلم مستند چهار ساعته ای به نام(Charles-Bukowskis-Tape) ساخت که شامل مصاحبه های کوتاه با بوکوفسکی بود. در همان سال فيلمی به نام (Crazy Love) از کارگردان بلژيکی دومينيک درودر که بر پايه ی داستان های کوتاه بوکوفسکی ساخته شده بود به نمايش درآمد. پس از مرگ بوکوفسکی، در سال ۲۰۰۴  جان دالاگان آمريکايی فيلم مستند (Bukowski: Born Into This) را کارگردانی کرد. در سال ۲۰۰۵ فيلم سينمايی (Factotum)  ساخته ی  بنت همر کارگردان نروژی بر اساس رمانی از بوکوفسکی به همان نام به پرده ی سينما ها رفت.

بوکوفسکی در سال ۱۹۸۸ به بيماری سل دچار شد ولی پس از مدت ها سلامتی خود را باز يافت. در سال ۱۹۹۳ بار ديگر به شدت بيمار شد. اين بار پزشکان بيماريش را سرطان خون تشخيص دادند.

در کوتاه ترين نامه ای که از او به جای مانده است، وی در ژانويه ۱۹۹۴ خطاب به صاحب امتياز يک مجله ی ادبی چنين می نويسد:

ح عزيز،

نمی توانم چيزی برايت بفرستم.

سرطان خون دارم.

بوکوفسکی

 

او در همان سال آخرين رمان خود را به نام (Pulp) نوشت. در اين رمان برای نخستين بار اثری از زندگی شخصی او ديده نمی شود و يکی از شخصيت های اصلی داستان، مرگ است که در چهره ی يک زن ظاهر می شود.

چارلز بوکوفسکی در ساعت ۱۱:۵۵ روز نهم ماه مارس ۱۹۹۴ بر اثر ابتلا به بيماری ذات الريه به دنبال ضعف جسمانی ناشی از سرطان در  سن پدرو جنوبی ترين محله ی لس آنجلس درگذشت. مراسم خاکسپاری او توسط راهب های بودايی اجرا شد.

بوکوفسکی در سن ۷۳ سالگی در شهر سن پدرو اندکی پس از انتشار آخرین رمانش دیده از جهان فروبست. بر روی سنگ قبر این شاعر تنها یک جمله نقش بسته است: تلاش نکن! (Don’t try)

سطری از یکی از شعرهای او روی سنگ قبرش حک شده است :”تلاش نکن!” بسیاری از مردم با دیدن این عبارت روی سنگ قبر شاعر “یک شعر تا حدودی من درآورد” کنجکاو می‌شوند تا به معنای آن پی ببرند و شاید بهترین راه برای یافتن معنای حقیقی این عبارت این است که اجازه دهیم خود چارلز بوکوفسکی آن را تعبیر کند:

“برخی از من می‌پرسند که چه کار می‌کنم و چگونه می‌نویسم و آثار ادبی‌ام را خلق می‌کنم و من تنها به آنها پاسخ می‌دهم تنها کاری که لازم است انجام دهی این است که هیچ کاری نکنی! کافی است دست از تلاش برداری! این خیلی مهم است که تلاش نکنی، چه برای به دست آوردن یک کادیلاک، چه برای خلق یک اثر و چه برای جاودانگی. فقط کافی است که منتظر شوی و اگر اتفاق نیفتاد بیشتر منتظر شوی. درست مثل یک میخ روی دیوار. صبر می‌کنی تا خودش به سمت تو بیاید”

 

از چارلز بوکوفسکی با عنوان “ملک‌الشعرای آمریکایی‌های بدنام” یاد می‌شود. بی اعتنایی او به  قراردادهای اجتماعی، شکستن تابوهای مسلط در جامعه، مشروب خواری و زن بارگی و زندگی آنارشیک از او چهره ای ایده آل برای آن دسته از جوانان امریکایی ساخت که شجاعت او را برای چنین زندگی نداشتند اما آرزوی رهایی و بی قیدی از این دست در دل شان بود.زندگی پر مشقت و سراسر ناملایم چارلز جا به جا در اشعار و رمان هایش انعکاس دارد. شعرخوانی های او همیشه جنجالی بود. علی رغم مقررات سخت گیرانه در مورد مشروب خوردن و کشیدن سیگار برای سخنران، او روی صحنه رفتنش را مشروط به اجازه ی خوردن مشروب و کشیدن سیگار و آزاد بودن در کاربرد زبان تابو می کرد که در بسیاری از موارد به خاطر استقبال بسیار زیاد مخاطبانش و فشاری که از سوی آنان به مسئولین وارد می آمد پذیرفته می شد.نوشته های بوکوفسکی گاه به صورت اغراق آمیز درست مانند کودکی که از فحش دادن منع شده و اکنون در مختصر آزادی که دارد همه ی فحش ها را به زبان می آورد، پر است از واژه ها و تصاویر تابو که تنها به قصد شکستن تقدیس ادبی استفاده می شود. سبک ادبی بوکوفسکی از سوی برخی منتقدین “رئالیسم کثیف” نام گذاری شده است.

 

آثار
از بوکوفسکی، شش رمان به چاپ رسیده‌است:

پُستخانه – ۱۹۷۱

هزارپیشه – ۱۹۷۵

زن‌ها – ۱۹۷۸

ساندویچ ژامبون با نان چاودار – ۱۹۸۲

موسیقی آب گرم

عامه پسند(بوکوفسکی) (پالپ) – ۱۹۹۴

در زبان فارسی:

۱۳۸۷ سوختن در آب، غرق شدن در آتش، گزیده اشعار، ترجمهٔ پیمان خاکسار، تهران: نشر چشمه    ۱۳۸۱ موسیقی آب گرم، بهمن کیارستمی. تهران: نشر ماه ریز
۱۳۸۷ یک شعر تا حدودی من درآوردی، ترجمهٔ ثنا ولدخانی. تهران: شهر خورشید
۱۳۸۸ عامه پسند، پیمان خاکسار. نشر چشم
۱۳۸۸ ناخدا برای ناهار بیرون رفته و ملوان‌ها کشتی را در اختیار گرفته‌اند، ترجمهٔ سید مصطفی رضیئی، آلمان: انتشارات گردون (منتشر شده در اینترنت برای استفاده رایگان)
۱۳۸۹ هالیوود، پیمان خاکسار، نشر چشمه

 

“آویزان ازنخ” گزینه ای از اشعار چارلز بوکوفسکی که پس از مرگ اش به چاپ رسید و از سوی نشر بوتیمار منتشر شد. در این مجموع اشعار بوکوفسکی آرام و سر به راه تر است، با حزن و حسرتی که معمولا در اشعار پیشین او پیدا نبود.

 

 

این هزینه ای است که می پردازیم/نمی توان به عقب بازگشت /نمی توان جلوتر هم رفت /نامیدانه آویزانیم/از میخ کوبیده بر این جهانی که خود آن را ساخته ایم

 

در هفتاد و دو سالگی این فکر احمقانه را داشتم که با آرامش و در حین خواب خواهم مرد.اما خدایان نقشه ی خودشان را دارند.

چند شعر پایانی که در بیمارستان و بستر مرگ سروده شده اند، تصویری کاملا متفاوت با آنچه پیشتر شناخته بودیم ارائه می دهد:
ای کاش می توانستم کمی آرامش داشته باشم/ یک سال آرامش / یک ماه/ یک هفته/ نه آرامش و صلح برای دنیا/ آرامشی خودخواهانه برای خودم/ که غوطه ور شوم در آب سبز رنگ و گرم آن/ تنها مدت کمی،یک ساعت در شب / و در آن شب فکر کنم درباره سال هایی که از دست رفت
و پر از حسرت زندگی..

 

چیزی که احتیاج دارم،واقعا احتیاج دارم/ این است که بخندم/ از آن خنده هایی که همیشه می کردم/ چون در این قفس نه کاری هست برای انجام دادن/ نه جایی برای رفتن/ چیزی که احتیاج دارم/ واقعا احتیاج دارم/ که با دیوارها روبرو شوم/ و آماده رویارویی باشم با این مادر به خطا،مرگ/ با احساس شادی

 

بعضی ها
زیادی از مرگ می ترسند
می گویند تولستوی هم از آن ها بود
و آخر سر با یافتن مسیح
از شرش خلاص شد.
هر چه که کارساز باشد
خوب است.
لازم نیست در روشناییِ
لرزان شمع ها
بلرزی.
در عمل خیلی ها
زیاد درباره ی مرگ فکر نمی کنند
سرشان مشغولِ
زنده ماندن
روز پس از هر روز
است.
وقتی مرگ می آید
برایشان سخت نیست
بس که خسته اند
بنابراین قبولش می کنند
و راه می افتند
انگار که به تعطیلات بروند
ادامه ی زندگی
خیلی سخت تر است.
اگر برای خیلی ها
حق انتخاب میان عمر جاودانه
و مرگ بدهی
همیشه
این آخری را انتخاب می کنند
که همین ثابت می کند
خیلی ها عاقل تر از آنند
که ما فکر می کنیم

 

بوکوفسکی در جایی گفته است: “روزی کسی از من پرسید: چطور می‌نویسی؟ چطور خلق می‌کنی؟ گفتم: من خلق نمی‌کنم. من حتی سعی هم نمی‌کنم و مهم این است که سعی نکنید، چه برای خلق کردن، چه برای جاودانه شدن. شما انتظار می‌کشید و اگر اتفاقی نیفتد، باز هم انتظار می‌کشید. مثل سوسکی که کسی او را از بالای دیوار تماشا می‌کند. وقتی سوسک به اندازه کافی به شما نزدیک شد، دست‌تان را دراز می‌کنید و له‌اش می‌کنید و یا اگر از آن خوش تان آمد، نگه‌اش می‌دارید”.

 

“اگر من یک الاغ هستم ، باید آنرا بگویم . اگر آنرا نگویم ، شخص دیگری آنرا خواهد گفت . اگر من اول بگویم ،دیگران خلع سلاح می شوند.”

مصاحبه با رابرت ونرستون ۱۹۷۴

 

کتاب صوتی “آویزان از نخ” توسط کتاب صوتی نوار در حال تولید می باشد. این کتاب توسط نشر بوتیمار به چاپ رسیده است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.