کتاب صوتی سلاخ خانه ی شماره ی پنج اثر کورت ونه گات جونیر

0 115

جنگ آدم ها را آواره ی جایی دور می کند.

سلاخ خانه ی شماره ی پنج برای هزارمین بار وادارت می کند که به تجربه های جنگ لعنت بفرستی، به اتفاقات گنده ی ناگزیر، به از دست رفتن ها و آواره گی ها و هزار مسیر کشف نشده. این کتاب بازگو کننده ی واقعه ی تاریخی در دوران جنگ های صلیبی ست که کورت وانگات، نویسنده ی معاصر آمریکایی بر اساس تجارب شخصی خود در جنگ جهانی دوم آن را می نویسد. شخصیت اصلی کتاب بیلی پیل گریم، سرباز آمرکایی ست که در زمان جنگ جهانی دوم در شهر درسدن حضور دارد و  در زمان بمباران در سلاخ خانه ای در زیر زمین پناه می گیرد. کتاب از جمله رمان های پست مدرنیستی قرن بیستم است.

ونه گات در ماه دسامبر ۱۹۴۴ در جبهه ی جنگ اسیر نازی ها می شود و در انباری ِ زیر زمینی که محل نگهداری لاشه های گوشت بود، زندانی. در همان زمان، متفقین شهر، درسدن را بمباران کردند و در این بمباران صدو سی و چهار هزار تن جان خود را از دست دادند. بعد از این حمله ی وحشتناک زندانیان نجات یافته را مامور کردند تا اجساد کشته شدگان را از زیر آوار بیرون بیاورند. جزئیات این واقعه در همین کتاب شرح داده شده است.

جالب است بدانید نخستین واکنش خواننده در مقابل آثار ونه گات خندیدن است. در واقع طنز برای ونه گات گاهی هدف نهایی ست. به همین دلیل است که گاهی می بینیم فجیع ترین و شدیدترین جنایات بشری در نوشته های او با ادبیات و نگاهی طنزگونه بیان شده است. مثلا وقتی در آن بمباران ها همه چیز هولناک و وحشیانه است، قبل از آنکه خواننده بخواهد از شرایط سخت و هراس آور آن رنج ببرد، از خنده ریسه می رود. ونه گات با استفاده از طنز به ما امکان اندیشیدن می دهد.

طنز در آثار ونه گات مربوط به ساختار ادبی اوست، در واقع طنز در شیوه ی روایت است.

سلاخ خانه ی شماره ی پنج در حقیقت بیانیه ای علیه آمریکاست. او آمریکا را کشوری می داند که همیشه برای دیگران دردسر ساز بوده و همواره ضررهای بسیاری را به جوامع و انسان ها رسانده است. یکی دیگر از مضامینی که ونه گات در آثارش به آن ها اشاره می کند، ملیت گرایی جامعه ی آمریکاست. او معتقد است یکی از فاشیست ترین کشورها امریکای امروزیست .او معتقد است فاشیسم فقط با المان نازی بوجود نیامده و با سقوط المان نازی هم پایان نیافته است.

او معتقد بوده است که پیشرفت های علمی بیش از اینکه در خدمت و به نفع بشریت باشد، به ضرر او تمام شده است. او عملا هر نوع کارآمدی و فایده ای را برای دانش منکر می شود : دانش پزشکی و روانشناسی قرار است بیلی را از بیماری روانی محفوظ نگه دارد ولی تمام آنچه برای آرامش او تدارک دیده شده باز او را به گریستن وا می دارد.

یکی دیگر از ویژگی های این نویسنده، عدم شخصیت پردازی ست. او کمتر به ذهن شخصیت ها وارد می شود و به قهرمان پردازی نمی پردازد. در داستان او بیلی شخصی مستاصل است که ونه گات در توصیف او می نویسد:

” قیافه ی مسخره ای داشت، دراز و ضعیف به شکل بطری کوکاکولا “

در کتاب سلاخ خانه ی شماره ی پنج ما هرگز درخط مستقیم و صافی در امتداد یک زمان مشخص، در مورد رخدادهای زندگی قهرمانان روبه رو نیستیم. این یعنی تحولات مختلفی از چیزهای گوناگون در زمان های گوناگون در حال رخ دادن است.

بیلی پیل گریم انسانی بی ارده در گذر زمان است. طوری که خودش می گوید بارها تولد و مرگ خود را دیده است و از سر اتفاق به دیدار حوادث بین مرگ و تولد خود رفته است. مثلا در گذشته یک سرباز آمریکایی دست و پا چلفتی درون گراست که در جنگ جهانی دوم اسیر نازی ها شده و بمباران شهر درسدن را از نزدیک دیده است. در زمان حال پیر شده و همسرش را از دست داده و دخترش باربارا از او نگهداری می کند. و در زمان آینده در باغ وحش ترالفامادوری ها با یک زن هنرپیشه زندگی می کند.

 ” بله. رسم روزگار چنین است ” یکی از جملاتی است که در طول کتاب پس از برخورد با یک فاجعه ای سخت و یا مرگ یکی از افراد مدام تکرار می شود. این جمله می تواند در پایان تمام سوال های بی پاسخی که انسان ممکن است از خودش بپرسد، جوابی قاطع باشد. مثلا چرا زن لوط به ستونی از نمک تبدیل شد؟ یا چرا پدر بیلی در موقع شکار در حادثه ای جان سپرد یا چرا در ماجرای سقوط هواپیما همه ی سرنشینان جز بیلی کشته می شوند و …

از آن پس، محافل هنری و دانشگاهها و مراکز آموزشی پی در پی برای ایراد سخنرانی از او دعوت به عمل آوردند و کار به جایی کشید که در دانشگاه هاروارد سرگرم تدریس رشته ادبیات داستانی شد و به دریافت جوایز گوناگونی از جمله جایزه ی ادبی انستیتوی ملی هنر و ادبیات نائل آمد.

ترالفامادور سیاره ای ست که موجودات آن از طریق تله پاتی با هم ارتباط برقرار می کنند و میلیون ها کیلومتر از زمین دور است. بیلی معتقد است که در برهه ای از زمان توسط موجودات این سیاره ربوده شده است . سیاره ای که در صلح و صفا با هم زندگی می کنند و دلیل نداشتن جنگ را در این می دانند که باید جنگ را نادیده گرفت و ساعتها را صرف تماشای لحظه های خوب کرد.

“لحظه های زشت را نادیده بگیرند و ذهن خود را روی لحظه های زیبا متمرکز کنند”

بیلی در این سیاره چیزهای بسیاری می آموزد:

مهمترین چیزی که در ترافالمادور یاد گرفتم این بود که وقتی کسی می میرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است، بنابراین گریه و زاری مردم در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته، حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت. ما خیال می کنیم لحظات زمان مثل دانه های تسبیح پشت سر هم می آیند و وقتی لحظه ای گذشت دیگر گذشته است اما این طرز فکر وهمی بیش نیست.

“من، بیلی پیل گریم، سیزدهم فوریه ۱۹۷۶ می میرم، مرده ام، و همیشه در همین روز خواهم مرد.”

و وقتی می شنود کسی مرده است :

تنها شانه هایم را بالا می اندازم و جمله ای را که ترالفامادوری ها درباره ی مردگان می گویند به زبان می آورم . می گویند : بله، رسم روزگار چنین است .

مهم نيست بيلي پل گريم چه مي بيند تنها كاري كه از دستش برمي آمد اين كه بگويد زندگي همين است ديگر!

-“می دانی وقتی می شنوم کسی کتاب ضد جنگ می نویسد ؛ چه می گویم؟
-“نه ؛چه می گویید ، آقای هاریسون استار؟”
-می گویم:”چرا به جای آن، کتابی ضد رودخانه های ِ یخ نمی نویسی؟”

 

البته منظورشان این بود که جنگ همیشه وجود دارد و جلوگیری از آن همانقدر آسان است که جلوگیری از
رودخانه یخ. من هم حرف او را قبول دارم. تازه اگر جنگ هم مثل رودخانه های ِ یخ پشت سرهم راه نمی افتاد، باز هم آدم ها راست راست می مردند !

بیلی پیل گریم می‌گوید جهان از نظر موجودات ترالفامادور، مجموعهٔ تعدادی نقطه‌های کوچک نورانی نیست. این موجودات نقطهٔ حرکت هر ستاره و مسیر حرکت آنرا می‌بینند، بطوریکه آسمان پر از رشته‌های نورانی و باریک ماکارونی است و ترالفامادوری‌ها انسان‌ها را هم بصورت موجوداتی دو پا نمی‌بینند. آنها را به شکل هزارپاهای بزرگ می‌بینند و یا به گفته بیلی: “یک سمت بدنشان پاهای نوزادان و سمت دیگر، پاهای سالمندان قرار دارد.”

بیلی پیل گریم می‌گوید در ترالفامادور کسی علاقهٔ چندانی به مسیح ندارد. ‫می‌گوید تنها شخصیت زمینی که ذهن ترالفامادوری‌ها را بیش از همه به خود مشغول داشته‌است چارلز داروین است، که می‌آموزاند کسانی که می‌میرند راهی به جز مرگ ندارند و هر جنازه‌ای حرکتی به پیش است. بله، رسم روزگار چنین است.

يک نفر از ميان جمعيت داخل باغ وحش از طريق سخنران از او پرسيد با ارزش ترين چيزى که تا کنون در ترالفامادور ياد گرفته است چيست و بيلى پاسخ داد اينکه ساکنان يك سياره چگونه مى توانند با صلح و صفا با هم زندگى کنند همان طور که مى دانيد من از سياره اى مى ايم که از روز ازل درگير يک سلاخى بى معنى شده است.

 توي جنگ شما هنوز بچه بوديد، درست مثل بچه هايي كه ان بالا هستند.

با سر حرف او را تاييد كردم توي جنگ ما واقعا باكره هاي احمقي بوديم درست در پايان كودكميان.

اما تو نميخواهي داستان را به اين صورت بنويسي درسته.

جمله اش سوال نبود تهمت بود

گفتم والا درست نميدانم

گفت ولي من ميدانم شماها به جاي بچه بودن ادای مردها را در می آوريد و آدمهای جنگ طلب و با شكوه و كثافتی مثل فرانك سيناترا و جان وين توي فيلم نقشتان را بازی مي كنند و از نو جنگ در نظر مردم چيز قشنگى جلوه ميكند و باز هم جنگ ميشود و بچه هايي مثل همين بچه هاي كه طبقه ي بالا هستند ميروند ميدان..

آن که هیچ نمی داند به چیزی عشق نمی ورزد. آن که از عهده هیچ کاری بر نمی آید هیچ نمی فهمد. آن که هیچ نمی فهمد بی ارزش است ولی آن که می فهمد بی گمان عشق می ورزد. هر چه بیشتر دانش آدمی در چیزی ذاتی باشد عشق بدان بزرگتر است. هر که فکر می کند همه میوه ها همان وقت می رسند که توت فرنگی از انگور هیچ نمی داند..

مادر بیلی به روزواتر قول داد: “قراره یک روز بیام اینجا و بیلی قراره سرش رو از زیر پتو بیرون بیاره، و می دونید قراره چی به من بگه؟”

“قراره چی بگه جانم؟”

قراره بگه: “سلام، مامان” و بعدم قراره لبخند بزنه. قراره بگه : “آخی چقدر خوشحالم می بینمت مادر. احوالت چطوره؟”

“ممکنه امروز همون روز باشه. “

بعد از قتل عام، قاعدتا همه مرده اند، و طبعا نه صدایی از کسی در می آید و نه کسی دیگر چیزی میخواهد.
بعد از قتل عام انسان انتظار دارد آرامش برقرار شود، و همین هم هست، البته به جر پرنده ها. و پرنده ها چه
میگویند؟ مگر درباره ی قتل عام هم میشود حرف زد؟
شاید فقط بشود گفت: جیک جیک جیک؟

 

بیلی به ساعت روی اجاق نگاه کرد، تا آمدن بشقاب پرنده هنوز یک ساعت وقت مانده بود، وارد سالن شد، گردن یک بطری را مثل گرز در دست گرفته بود و حرکت میداد؛ تلویزیون را روشن کرد. کمی در بعد زمان چند پاره شد؛ بیلی فیلم آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکنهای آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آنها را به پرواز درمی آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا میکرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند میشدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز میکردند و ترکش خمپارهها و گلوله ها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آنها می مکیدند.
گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعله های آتش می سوخت پرواز میکردند. بمب افکنها دریچه مخزن بمبهایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعله های آتش را کوچک کردند، آنها را به درون ظرفهای فولادی استوانه ای مکیدند و ظرف های استوانه ای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرف ها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانه های فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانه ها را در کارخانه هایی که شبانه روز کار می کردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آنها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام میدادند. مواد معدنی را برای عدهای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آنها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند.

سلاخ خانه شماره پنج یا جنگ صلیبی کودکان: رقص اجباری با مرگ

آلمانی‌ها پیدایشان کرده بودند و از پشت سر با تیر زده بودند. اکنون میان برف داشتند جان می‌کندند؛ چیزی حس نمی‌کردند و برف، به رنگ شربت آلبالو درمی‌آمد. بله، رسم روزگار چنین است.

 بیلی دوباره سرش را زیر پتو کرد. همیشه وقتی مادرش برای دیدن او به بخش روانی می آمد، سرش را زیر پتو می کرد، و همیشه تا وقتی پهلوی او بود، حال بیلی بدتر می شد. نه اینکه مادر بیلی زشت باشد یا نفسش بدبو باشد، یا شخصیت بدی داشته باشد. نه. آدم کاملن خوبی بود، استانداردِ استاندارد، یک زن سفیدپوست، موخرمایی با تحصیلات دبیرستانی.

مادر بیلی صرفا به خاطر اینکه مادر بیلی بود، بیلی را آشفته و مضطرب می کرد. مادرش باعث می شد بیلی احساس پریشانی و ناسپاسی و ضعف کند، برای اینکه مادر بیلی برای زندگی بخشیدن به او و تداوم این زندگی، متقبل زحمت های بسیاری شده بود و واقعیت این بود که بیلی به هیچ وجه ازین زندگی دل خوشی نداشت.

بلندگو گفت: “به سفینه خوش آمدید آقای پیل گریم. سوالی هست؟”

بیلی لبهایش را لیسید. کمی فکر کرد و سرانجام پرسید: “چرا من؟”

” این سوال بسیار زمینی است آقای پیل گریم. چرا شما؟ اگر اینطور باشد چرا ما؟ بدین ترتیب اصلا می توانید چرا هر چیز دیگری؟ را نیز مورد پرسش قرار دهید. زیرا این لحظه صرفن وجود دارد. همین. آیا هیچوقت یک ساس را که در کهربا به دام افتاده باشد دیده اید؟”

“بله. می بینید آقای پیل گریم؟ همه اینجاییم. گرفتار در کهربای لحظه: چرا ندارد.”

ویری برای بیلی از شکنجه های تر و تمیزی که در کتاب ها خوانده بود یا در فیلم ها دیده بود یا از رادیو شنیده بود٬ حرف زد و از شکنجه های تر و تمیزی که خودش اختراع کرده بود . یکی از اختراعاتش فرو کردن ِ مته ی دندان پزشکی در گوش ِ آدم بود. از بیلی پرسید به نظر او بدترین شکل اعدام کدام است؟ چیزی به فکر بیلی نرسید. معلوم شد جواب درست این است : “طرف رو می بری تو بیابون و جلوی لونه ی مورچه ها محکم به چوب می بندیش. حالیت هست؟ صورتش رو رو به بالا قرار می دی  و به بیضه هاش و فلانش عسل می مالی، بعدم پلک ِ چشماش رو با کارد از ته می بری، تا طرف مجبور باشه تا لحظه ی مرگ به خورشید نگاه کنه”  بله. رسم روزگار چنین است!

 اگر تصمیم بگیرید به ظاهرتان ننازدید، به زودی می میرید.گفت شخصا چند نفر را دیده است که بدین طریق مرده اند. “اول تصمیم گرفتند خبردار نایستند، بعد تصمیم گرفتند صورتشان را اصلاح نکنند یا خودشان را نشویند، بعد تصمیم گرفتند از توی رختخواب بیرون نیایند٬ بعد تصمیم گرفتند حرف نزنند٬‌ بعد مُردند. در مورد این روش می شود گفت: این روش آشکارا آسانترین و بی دردترین روش برای رفتن به آن دنیاست.” بله رسم روزگار چنین است!”

ساختمان یک مکعب یک طبقه بود که با بلوک های سیمانی ساخته شده بود و قسمت جلو و پشت آن درهای کشویی داشت. در این ساختمان٬ خوک ها را قبل از کشتن نگاهداری می کردند. و اکنون به منزله ی خانه ی صد آمریکایی دور از وطن بود. در ساختمان تخت های چند طبقه  دو بخاری شکم گنده و یک شیر آب کار گذاشته بودند. پشت ساختمان مستراح بود که عبارت بود از یک حصار تک نرده ای با چند سطل زیر آن. روی ساختمان عدد پنج به چشم می خورد. از آمریکایی ها خواسته شد آدرس محل سکونتشان را که بسیار ساده بود از حفظ کنند تا در صورت گم شدن در آن شهر بزرگ بتوانند پیدا کنند .

به گردن مونتانا وایلدهاک یک زنجیر نقره ای بود. یک قاب از آن آویزان بود که تا میان سینه اش می رسید. درون قاب عکس مادر الکلیش قرار داشت که از لکه های دوده و گچ پوشیده شده بود. ممکن بود عکس هر کسی باشد. روی قاب این کلمات حک شده بود:

خدایا مرا صفایی عطا کن،

تا آنچه را توانایی تغییر ندارم، بپذیرم؛

مرا شجاعتی عطا کن تا آنچه را توانایی تغییر دارم، تغییر دهم؛

و خردی، تا آن دو را از هم بازشناسم.

کورت ونه گات پیـش ازآنکه رمان “سلاخ خانه ی شماره ۵” را بنویسد آن را در زندان نازیها تجربـه کرده بود. آنچه در زیر می خوانید، نامه نویســنده بزرگ آمریکایی است به خانواده اش که تاریخ ٢٩ مه ١٩۴۵ را دارد. این نامه به تازگی منتشرشده است:

از سرباز یکم ک. ونه گات (کوچک)
بـه: کــورت ونــه گات (پــدر)، ویلیامـز کریک
ایندیاناپولیس، ایندیانا
عزیزان دلم، به من گفته اند که شما احتمالا هیچ خبری از مـن ندارید، جز همان عبــارت “مفقود در عملیـات” که همان اوایل به اطلاعتان رســانده اند. از بخت بد -یا خوش- انگار هیچ کدام از نامه هایی هم که درآلمان نوشتم به دستتان نرسیده. پس کلی چیز است که باید برایتان تعریف کنم. خلاصه میکنـم:
من ازنوزدهم دسامبر ١٩۴۴ زندانی جنگی به حساب می آمدم. دسته ما توسط آخرین گروه از نیروهای از جان گذشته هیتلر که از لوگزامبورک و بلژیک فرار میکردند، متلاشی شد و ارتباط ما را با بقیه دسته ها قطع کردند. همان زمان که دیگــر تیپ های آمریکایی برای عقب نشینی آمـاده می شدند، ما مجبور بودیم بمانیم و بجنگیم. سرنیزه نمیتواند خیلی دربرابر تانک مقاومت کند، مهمات، غذا و تجهیزات پزشکی ما تمام شد و شمار تلفاتمان از تعداد آنها، که هنوز سـر پا بودند، بیشـتر شد. پس ما تسلیم شدیم. هنگ صد وهشتم از رییس جمهوری آمریکا تقدیرنامه گرفته بود و چندین نفر از افرادمان مدال شـجاعت دریافت کرده بودنـد، اما هیچکدام از اینهـا به کارمان نیامد. خیلی هــا مردند و خیلی ها زخمی شدند. من و چند نفردیگر نه مردیم و نه زخمی شدیم. خدا را خیلی شکر!

آلمانی های غولپیکر گروهمان را پشت ماشینهای قوطی کبریتی بـار زدند و حـدود ١٠٠ کیلومتر را بدون غـذا، آب یا خواب طی کردیـم تا به لیمبرگ رسیدیم. توی ماشین زیاد نمی توانستیم درگیر مسئله بهداشت باشیم و کف اتاقک ها بعد از مدتی با کود “حیوانی” پوشیده شد. توی ماشین های قوطی کبریتی حتی جای کافی برای خوابیدن همه نبود، پس نوبتی می خوابیدیم. چند روزی را در لیمبرگ گذراندیم تا کریسمس رسید. صبح کریسمس هواپیماهای انگلیســی بر سرمان بمب ریختند و صد و پنجاه نفراز ما را کشـتند. قطارهایی که برای بردن مـا آمده بودند در بمباران نابود شدند ومجبور شدیم دوباره توی ماشین های قوطی کبریتی به سـمت آلمان برویم. خوبی اش این بود کـه آلمانی ها به خاطر کریسمس کمی آب به ما داده بودند. بالاخره به یک اردوگاه بزرگ زندانیان جنگ در جنوب برلین رسیدیم. ازماشین که پیاده شدیم یک راست به سمت دوش های آب خیلی داغ روانه مان کردند. بدن تشـــنه وگرســنه تعدادی از زندانیان تاب این همه آب را نیاورد و مردند. من اما نمردم. براساس کنوانسیون ژنو، افسران و درجه داران مجـبور به بیگاری درزندان نیسـتند. من، می دانید که، سرباز صفر هسـتم. دهم ژوییه، ١۵٠ نفر از امثال مــن را برای کار اجباری به شهر درسدن فرستادند. من به خاطر آلمانی دست و پا شکسته ام به ریاست گروه انتخاب شدم. از بخت بد، محافظان ما از رنج دیگران لذت می برند. نه به اوضاع بهداشتی مان توجه داشتند و نه لباس مناسب به ما می رساندند. هر روز به شدت ازما کار می کشیدند. اما سـهمیه غذای روزانه مان عبارت بود از ۲۵۰ گرم نان ســیاه و یک کاسه سوپ سیب زمینی. دوماه تمام تلاش کردیم این وضع را تغییر دهیم و نشد. پس یک روز، با لبخندی پت و پهن به آنها گفتم که وقتی روس ها بیایند ما هم همین بلا را سر آلمانی ها می آوریم. کمی کتکم زدند و از رهبری گروه اخراج شدم. دیگر… دیگر اینکه یک پســر از گرســنگی مرد و نیروهای اس٫اس دونفر را به خاطر دزدیدن غذا با شلیک گلوله کشتند.
چهاردهم فوریه بمب افکن های آمریکایی ها در طول تنها ٢۴ سـاعت ٢۵٠ هزار نفراز مردم را کشــتند و درسدن را کاملا نابود کردند. شاید زیباترین شـهر جهان از بین رفت و کلی آدم مردند. اما من زنده ماندم. بعد ازآن ما مجبور شدیم اجساد را از پناهگاه ها بیرون بیاوریم. آن زیـر، زن ها، کودکان و پیرمردها گیرافتــاده بودند وازآتش و گرما خفه شده بودند. وقتی اجساد را به سمت گوری دسته جمعی می بردیم، مــردم عادی فحشمان می دادند و به طرفمان ســنگ پرتاب می کردند. وقتی که ژنرال پاتون، فرمانده نیروهای آمریکایی، لایپزیــگ را گرفت آلمانی ها ما را پای پیاده به ســمت مرز فراری دادند. ما همان جا ماندیم تا جنگ رسما تمام شد. نگهبان ها رهایمان کردند ونیروهای روس، دریک روزآفتابی و شاد، منطقه را بمباران کردند تا مقاومت های پراکنده آلمانی را درهم شــکنند. ۴٠ نفراز دوستان در آن روز مردند، اما من زنده ماندم.

من و هفت نفر دیگر یک ارابه را دزدیدیم و به درسـدن رفتیم وازآنجا به خطوط آمریکایی ها رسـیدیم. این طوری بود که از شر روس ها راحت شدیم.
حالادرشـمال فرانسه، درآسایشگاه صلیب سرخ این نامه را مینویسم. به ما خوب میرسند و سرگرم مان می کنند. کشتی هایی که به سـمت آمریکا حرکت می کنند فعلا پر هستند و باید صبور باشم. امیدوارم تا ماه آینده خانه باشم. وقتی برگشتم چکـی۶٠٠ دلاری دریافت میکنم! چیزهای زیادی برای نوشتن هست، اما بماند برای بعد. اینجا نامه ای به دستم نمی رسد، پس چیزی نفرستید.

کتاب صوتی “سلاخ خانه ی شماره ی پنج” را می توانید از سایت نوار دانلود کنید.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.