موج ها اثر ویرجینیا وولف

0 312

ادلین ویرجینیا استفن در ۲۵ ژانویه ۱۸۸۲ درخانه شماره ۲۲ هاید پارك‌گیت كه متعلق به مردی اهل ادب بود، در لندن به دنیا آمد. پدر او، لسلی استیفن (۱۹۰۴ ـ ۱۸۳۲) در سال ۱۸۵۹ به گروه كشیشان پیوست؛ چرا كه در آن دوران هر كسی می‌خواست وارد آكسفورد یا كمبریج شود می‌بایست لباس كشیشی بر تن می‌كرد. ادلین پس از مرگ پدرش دریافت كه هیچ گرایش و تمایلی به مذهب نداشته است. او نسبت به داستانهایی كه در انجیل می‌خواند شك می‌كرد. به طور مثال، نمی‌توانست بپذیرد كه ماجرای توفان نوح حقیقی است. او بر این باور بود كه توفان نوح كاملاً افسانه است و هیچ‌گاه چنین رویدادی در جهان به وقوع نپیوسته است. او حتی مجبور بود علی‌رغم داشتن شك، موعظه كند.
پدر ویرجینیا در آن زمان توانسته بود شغل بسیار مطمئن و راحتی به دست آورد. از آنجا كه او آدم محافظه‌كاری بود، پیدا كردن یك شغل مطمئن می‌توانست در نظرش مهم باشد. بااین حال تصمیم گرفت از گروه كشیشان فاصله گیرد و علی‌رغم روحیه خاص خود، آینده نامعلومی را دنبال كند.
اسلی استفن، پس از آنكه از كمبریج خارج شد به دنیای ادبیات وارد گشت و به تدریج توانست اسم و رسمی نه چندان بزرگ برای خود به دست آورد.
جورج اسمیت، ناشر، در سال ۱۸۸۲ از او خواست تا تألیف فرهنگ بیوگرافی ملی را بر عهده گیرد. لسلی به‌تدریج با شخصیتهای برجسته ادبی چون ماتیو آرنولد، هنری جیمز، جورج الیوت، مرداخ و تكژی آشنا گردد. او نويسنده، کوهنورد و منتقد برجسته‌ي آثار ادبي عصر ويکتوريا بود.
لسلی استیفن، پیش از آنكه با مادر ویرجینیا ـ جولیا داك ورث (۱۸۴۶ ـ‌ ۱۸۹۵) ـ ازدواج كند با دختر كوچك تكژی هریت ماریان پیوند زناشویی برقرار ساخت. آنها صاحب دختری به نام لارا(۱۸۷۰ـ‌ ۱۹۴۵) شدند. استیفن به‌تدریج دریافت كه لارا عقب‌مانده ذهنی است. هریت نیز هنگام زایمان دوم درگذشت. لسلی از مرگ همسر بسیار اندوهگین شد. و به راحتی مرگ او را تحمل نكرد.
مادر ویرجینیا نیز پیش از ازدواج با لسلی با مردی به نام هربرت داك ورث (۱۸۳۳ ـ‌ ۱۸۷۰) ازدواج كرده بود كه از او سه فرزند به نامهای جورج، استلا وگراند داشت.
جولیا زنی جسور بود و علی‌رغم اینكه لسلی درآمد كافی برای گذران زندگی نداشت با او ازدواج كرد. آنها زندگی مشترك خود را با تمامی مصایبی كه پیش‌رو داشتند، پیش گرفتند. آنها در طی زندگی مشتركشان صاحب چهار فرزند به نامهای ونسا (۱۸۷۹ـ‌ ۱۹۶۱)، توبی (۱۸۸۰ـ‌ ۱۹۰۶)، ویرجینیا و آدریان (۱۸۸۳‌ ـ ۱۹۴۸) شدند. تمام هشت بچه، در خانه لسلی زندگی مشتركی را آغاز كرده بودند؛ این در حالی بود كه چند خدمه هم در منزل آنها، كه در هاید پارك گیت كینگستون واقع بود، زندگی می‌كردند.
خانواده لسلی، تعطلات تابستانی را در خانه تالاند اقامت می‌گزیدند. این خانه جایگاه خاصی در ذهن ویرجینیا داشت. به گونه‌ای كه در رمان “به سوی فانوس دریایی” كاملاً به تصویر درآمد.
ویرجینیا وولف اجازه نداشت چون برادران تنی و ناتنی خود به مدرسه برود. از این رو، در خانه، زیردست پدر تحصیل می‌كرد. او همچنین به راحتی نتوانست صحبت كند، و مدت زمان زیادی طول كشید تا لب به سخن گشود.

ويرجينيا وولف در ميان‌سالي براي يكي از دوستانش نوشت:

“فكرش را بكن، من چگونه بزرگ شدم. دور از مدرسه، تنها و سرگردان لابه‌لاي انبوه كتاب‌هاي پدر، بي‌آن‌كه فرصت آن را بيابم كه با چيزهايي كه در مدرسه مي‌گذرد آشنا شوم: نه پرتاب توپي، نه شوخي با كسي، نه رد و بدل كردن حرفي ناپسند، نه انجام كاري بي‌ادبانه، نه شنيدن يا ديدن هياهو و قشقرقي و نه نشان دادن حسادت و چشم و همچشمي.”
هنگامی كه ویرجینیا برادران و خواهران ناتنی خود را تشخیص داد، آنها كاملا‌ً بزرگ شده بودند و دیگر در كنار بچه‌های كوچك نمی‌خوابیدند. یكی از برادران تنی ویرجینیا، یعنی توبی، پسری قوی، تنومند و با اراده بود، كه به راحتی می‌توانست بر همه بچه‌ها ریاست كند. اما آدریان، برادر كوچك‌تر، بسیار ریزنقش، آرام و تا حدودی اندوهگین بود. ویرجینیا موجودی غیر قابل پیش‌بینی بود. غالبا‌ً به كارهای عجیب دست می‌زد، و گرفتار حوادث مضحك و تعجب‌برانگیز می‌شد.
ویرجینیا در سن نه سالگی، به همراه برادرش توبی، بر آن شدند تا در خانه، یك روزنامه‌ تولید كنند. آنها برای روزنامه خود، نام “هاید پارك‌گیت نیوز” را برگزیدند. در این روزنامه خانوادگی، آنها به درج مقالات مختلف، گزارش از رویدادهای هفتگی، میهمانیهایی كه برگزار می‌شد و به طور كلی دیدگاههای خاص خود نسبت به اقوام دور یا نزدیك پرداختند.
پدر و مادر، به شدت به مطالعه این روزنامه علاقه‌مند بودند. این كار باعث شد تا ویرجینیا در همان دوران دریابد كه به داستان‌نویسی علاقه‌مند است. این روزنامه، تا سالیان متمادی، به طور مستمر تولید شد. حتی زمانی كه توبی از این كار دست كشید، ویرجینیا به انجام كار ادامه داد.
از سویی دیگر، تهیه ی فرهنگ بیوگرافی ملی، برای لسلی، كاری بس سخت و طاقتفرسا بود. به گونه‌ای كه در جریان زندگی خانواده، اختلالات عمده‌ای ایجاد كرده بود. لسلی در سال ۱۸۹۰، در اثر كار ممتد، بیمار شد. جولیا كه به شدت نگران سلامت همسرش بود، از او خواست تا از این كار دست بكشد. ویرجینیا بر این بود كه تألیف این كتاب، باعث شده است كه حق و حقوق او و آدریان، پایمال شود.
در ۵ ماه مه ۱۸۹۵، جولیا به دلیل تب روماتیسم درگذشت.
مرگ جولیا، ضایعة بسیار بزرگی برای خانواده محسوب می‌شد. لسلی، مرگ همسر را تاب نمی‌آورد. ویرجینیا، بزرگ‌ترین ضربة زندگی خود را در دوران نوجوانی دریافت كرد. به طور كلی با مرگ جولیا، شالوده ی زندگی خانواده استیفن از هم پاشیده شد.
به گونه‌ای كه تمام اوقات، اعضای خانواده به گوشه‌ای خزیده، با خود خلوت می‌كردند.
لسلی بیش از سایرین بی‌تابی می‌كرد. او نمی‌توانست به راحتی مرگ همسر دوم را پذیرا باشد. استلا به‌تدریج جای مادر را گرفت و سعی كرد عهده‌دار وظایف خانه باشد. او با دلسوزی تمام سرپرستی برادران و خواهران خود را بر عهده گرفت و بیش از همه سعی كرد تا برای لسلی‌ِ از پای افتاده تكیه‌گاهی باشد.
لسلی نیز علی‌رغم بی‌حوصلگی و اندوهی كه داشت، تدریس فرزندان خود را ادامه داد.
برادر ناتنی ویرجینیا، جورج، كه در آن زمان بیست و هفت سال سن داشت، سعی می‌كرد به خواهران ناتنی خود، ویرجینیا و ونسا، محبت كند و هر كاری كه از دستش برمی‌آمد برای آنها انجام دهد. اما محبتها و نوازشهای او، رفته‌رفته، بدون آنكه خود متوجه باشد، تغییر كرد. تا آنجا كه ویرجینیا را مورد تعرض قرار داد. به این طریق، ویرجینیا ضربه بسیار سهمگینی خورد. او نمی‌توانست ماجرا را برای دیگران تعریف كند. چرا كه هیچ‌كس، حرف او را باور نمی‌كرد. همگان، بر عكس، جورج را به خاطر محبت بسیار زیاد به خواهران ناتنی‌اش، تحسین می‌كردند.
در همین زمان، ویرجینیا به شدت دچار حالات روانی شد.
بسیاری بر این باورند كه مهم‌ترین عامل بروز اختلالات روانی در ویرجینیا، همین عمل ناشایست برادر ناتنی‌اش بوده است. بیماری او تا آنجا پیش رفت كه خود، در همان سنین نوجوانی، متوجه جنون خود شد. او در سالهای بعد، همواره نگران بازگشت حالات جنون‌آمیز بود.
ویرجینیا خود اعتراف كرده است كه در ذهن، صداهای وحشتناكی را می‌شنود كه او را به انجام كارهای خطرناكی وادار می‌كنند. نبضش تند می‌زند، و بسیار نگران است.
خانواده استفن، علت اصلی بروز چنین حالاتی را درنیافتند. پزشك مخصوص خانواده، تا مدتی درس خواندن را برای ویرجینیا قدغن كرد و از او خواست تا به استراحت بپردازد ودر فضای باز ورزش كند. استلا او را روزی چهار ساعت بیرون می‌برد. در چنین شرایطی، تولید روزنامه خانوادگی هاید پارك گیت نیوز، متوقف گشت. در این میان خانه تالاند نیز فروخته شد.
عاقبت، ماجرای ازدواج استلا بامردی به نام جك هیلز پیش آمد. آنها در تاریخ ۱۸۹۷ ازدواج كردند. تمام اعضای خانواده از اینكه استلا را از دست می‌دادند ناراحت، و از سویی خوشحال بودند، كه خواهرشان ازدواج كرده است. وظایف خانه بر عهده ونسا و تا حدودی ویرجینیا افتاد. لسلی به سبب مرگ همسر و برخی دوستانش، از جامعه بریده، و در خانه خود را حبس كرده بود.
لسلی اعتقاد داشت كه فرزندانش نباید هر كتابی را مطالعه كنند. از این رو، خود كتاب در اختیار آنها قرار می‌داد. پس از رفتن استلا به ماه عسل، پدر، در‌ِ كتابخانة خود را به روی ویرجینیا گشود و اجازه داد تا آزادانه از كتابها استفاده كند.
ویرجینیا، حریصانه به مطالعه كتابها پرداخت. او تا زمانی كه استلا ازدواج نكرده بود اتاق مستقلی نداشت و مجبور بود در مكانهای مختلف كتاب بخواند.
در همان سال، استلا به طور ناگهانی درگذشت. مرگ او، حیرت همگان را به همراه داشت. ویرجینیا از مرگ خواهر افسرده شد. تحمل شرایط جدید، واقعاً برای او دشوار بود.
توبی در سال ۱۸۹۹ وارد دانشگاه كمبریج شد. ویرجینیا به اتفاق دوستش، جانت كینز، زبان یونانی آموخت. توبی، دوستان بسیار باهوشی پیدا كرده بود: لئونارد وولف، كلیو‌بیل، ساكسون سیدنی‌ترنر، استراچی، …. همین آشنایی باعث شد تا هسته مركزی گروه “بلومزبر”  شكل گیرد. ویرجینیا و ونسا نیز به تدریج به این گروه پیوستند.

يكي از زنان گروه بلومزبري در كتاب خود با عنوان لحظه‌هاي بودن دربارة محفل پنج‌شنبه شب‌هايِ گروه يادشده از جمله نوشته است:

“بعد از خواندن متنی، همه به‌طور جدي به انتقاد مي‌پرداختند و نظر خود را بيان مي‌كردند گويي كه متن از خود آن‌هاست. ديگر اين‌كه هيچ‌كدام از مردها كاري به اين نداشت كه ما زن‌ها چه پوشيده‌ايم يا زيبارو هستيم يا نيستيم”

در سال ۱۹۰۲ تاجگذاری و اهدای نشان افتخار صورت گرفت و لسلی عنوان شوالیه را دریافت كرد. لسلی استفن در سال ۱۹۰۴ در اثر بیماری سرطان درگذشت. او پیش از مرگ بسیار تندخو و بهانه‌گیر شده بود.
دومین دوره بیماری ویرجینیا با مرگ پدر آغاز شد. به گونه‌ای كه در همان سال خود را از پنجره به پایین پرتاب كرد. او سرتاسر تابستان را در حالت جنون به سر برد.
ویرجینیا بعد از بهبودی نسبی، توانست اولین مقاله خود را در نشریه گاردین منتشر سازد. در همان زمان، جورج با دختری ازدواج كرد و از پیش آنها رفت.
در این بین، توبی به دوستانش اعلام كرد كه پنجشنبه‌ها پذیرای آنهاست.
به‌تدریج ویرجینیا و لئونارد وولف نیز به جمع آنها پیوستند. لئونارد وولف بسیار باهوش بود. به شعر علاقه داشت و نقاشی می‌كرد. سپس افراد دیگری چون تی. اس٫ الیوت، ای. ام. فوستر، راجر فرای (نقاش) و… نیز به آنها اضافه شدند.
در سال ۱۹۰۵، ویرجینیا به درخواست سردبیر مجله تایمز، با بخش ضمیمه ادبی آن مجله همكاری خود را آغاز كرد و برایشان مقاله نوشت.
جندی بعد، ویرجینیا به اتفاق ونسا، توبی و آدریان تصمیم گرفتند از كشورهای مختلف دیدن كنند. اما ونسا دچار بیماری مرموزی شد. توبی نیز به لندن بازگشت.
وقتی ویرجینیا و خواهر و برادرش به لندن رسیدند، متوجه شدند كه توبی بیمار است. در نتیجه، ویرجینیا و آدریان، به پرستاری از دو بیمار مشغول شدند.
ویرجینیا گفته است: “مدام خود را محصور پرستاران، لگنها و پزشكان می‌دیدم. پزشكان دریافتند كه توبی دچار بیماری تیفوئید شده است.”
ونسا جان سالم به در برد. اما توبی، كه بسیار به ویرجینیا نزدیك بود، مرد.
ویرجینیا احساس می‌كرد پس از مرگ برادرش، زندگی دیگر هیچ معنا و مفهومی برایش ندارد. او دوباره دچار حالتهای جنون‌آمیز شد. تا آنجا كه همگان باور كردند ویرجینیا كاملاً دیوانه شده است.
ویرجینیا در این خصوص كه چرا خود را از پنجره به پایین پرت كرد، بعدها به یكی از طرفداران آثارش، یعنی مایكل (دانشجوی دانشگاه بریستول) نوشت:
“من خودكشی كردم؛ چرا كه صداهایی در مغزم می‌شنوم… و اینكه می‌پرسی چرا قصد دارم خودم را نابود سازم، باید بگویم: فكر نمی‌كنم چنین باشد. من پیش از این، مدت طولانی در این خصوص فكر كرده‌‌ام…”
ویرجینیا به توصیه پزشكان، به یك مسافرت هفت ماهه رفت. در این سفر، او اولین رمانش، “سفر خروج” را نگاشت. در بازگشت میان او و لئونارد وولف یهودی، دیدارهایی صورت پذیرفت. لئونارد به تدریج متوجه شد كه عمیقاً به ویرجینیا دل‌بسته است. (پیش از آن، پسر جوانی از ویرجینیا تقاضای ازدواج كرده بود. اما روز بعد پشیمان شده و درخواست خود را پس گرفته بود).
عاقبت لئونارد از ویرجینیا درخواست ازدواج كرد؛ و ویرجینیا پذیرفت.
آنها در ۲۹ مه ۱۹۱۲ با یكدیگر ازدواج كردند. ویرجینیا علاقه شدیدی به داشتن فرزند داشت. اما پس از مشورت با پزشكان، به سبب همان حالات روانی‌اش در گذشته، از این امر منصرف شد.

ویرجینیا همراه با همسرش، انتشارات “هوکارث” را در سال ۱۹۱۷ برپا کردند؛ انتشاراتي که آثار نويسندگان جوان و گمنام آن هنگام از جمله “کاترين منسفيلد” و “تي. اس٫ اليوت” را منتشر می کرد.
او پس از ازدواج نیز دچار حالتهای جنون‌آمیز شدیدی می‌شد.
اما این بار، استراحت نتوانست او را نجات دهد. لئونارد به تدریج درمی‌یابد كه خطر خودكشی مجدد او جدی است. اوهام، لحظه‌ای او را رها نمی‌ساختند. خود تصور می‌كرد پرخوری باعث بروز چنین حالتهایی است. از این رو، كمتر غذا می‌خورد.
لئونارد همواره مراقب بود تا ویرجینیا خودكشی نكند. در سال ۱۹۱۵، ویرجینیا همچنین دچار جنون پرحرفی شد، و به بیمارستان منتقل گردید.
او سخنان آشفته و بی‌معنا می‌گفت، و آن‌قدر به این كار ادامه می‌داد تا از هوش می‌رفت.
در همین سال، ویرجینیا برای بار دوم اقدام به خودكشی كرد. در همان زمان سفر خروج او منتشر شد.
پس از بهبودی نسبی‌ ویرجینیا، لئونارد بر آن شد تا ماشین چاپ كوچكی را خریداری كند. آنها قصد داشتند آثار ویرجینیا و برخی نزدیكان را، خودشان چاپ كنند. این پول، با زحمت بسیار جمع‌آوری شد.
با آغاز جنگ بین‌الملل او‌ّل، تشویشها و نگرانیهای ویرجینیا، شدت یافت.
بمباران لندن، وضعیت زندگی مردم را دگرگون كرده بود.
در سال ۱۹۲۲، اولین رمان بلند ویرجینیا ـ “اتاق جاكوب” ـ توسط انتشارات هوگارت منتشر شد. این اثر، شهرت زیادی برای او به همراه داشت. ویرجینیا، در پی آن، بر آن شد تا رمان “خانم دالووی” را بنویسد. این اثر، در ۲۳ آوریل ۱۹۲۴، توسط انتشارات كامان دیور منتشر گردید.
در ژوئن ۱۹۲۵ تا دسامبر ۱۹۲۸، رمان “به سوی فانوس دریایی” را نوشت.
در آن زمان، ویرجینیا به فكر نوشتن رمان “خیزاب ها)موج ها)” افتاد.
طبق نظر بسیاری از منتقدین، دو رمان “به سوی فانوس دریایی” و “خیزابها”، بهترین آثار وولف به حساب می‌آیند. “اورلاندو”، “فلاش” “سرگینی” دیگر آثار او بودند؛ كه در طی سالها بعد خلق شدند.
با بروز جنگ جهانی دوم، بیماری ویرجینیا دوباره تشدید شد.
سال ۱۹۴۰، سال خوبی برای او نبود. بسیاری از دوستان او، در جنگ جان سپردند، و جنگ به اوج خود رسید.
ویرجینیا به هیچ‌عنوان حاضر نبود بپذیرد كه بیمار است. اما به اصرار لئونارد قبول كرد كه معالجه شود. او سرانجام به برخی نگرانیها و تشویشهای خود اعتراف كرد. با این همه، بیشتر می‌ترسید به گذشته بازگردد، و دیگر نتواند بنویسد. ولی معالجه نیز سودی نبخشید.
عاقبت، صبح روز ۲۸ مارس ۱۹۴۱ ویرجینیا به اتاق خود رفت. دو نامه نوشت: یكی برای لئونارد و یكی برای ونسا. در آن نامه‌‌ها توضیح داد كه صداهایی را می‌شنود، و هیچ‌گاه بهبود نخواهد یافت و دوست ندارد زندگی لئونارد را بیش از این، نابود سازد. نامه‌ها را روی بخاری اتاق نشیمن گذاشت، و ساعت ۳۰/۱۱ از خانه بیرون رفت. چوبدستی پیاده‌روی‌‌اش را با خود برداشت و به سمت رودخانه ی اوز در رامال حركت كرد. (لئونارد بر این باور است كه احتمالا‌ً قبلاً نیز یك‌ بارسعی كرده بود خود را غرق كند.) نزدیك رودخانه سنگ بزرگی را برداشت و داخل رودخانه شد…

او در یادداشت خودکشی که برای شوهرش٬ لئونارد وولف٬ به جا گذاشت نوشته است:

“عزیزترین، تردیدی ندارم که دوباره دچار جنون شده‌ام. احساس می‌کنم که نمی‌توانیم یکی دیگر از این دوره‌های وحشتناک را از سر بگذرانیم؛ و این بار بهبودی نخواهم یافت. شروع به شنیدن صداهایی کرده‌ام و نمی‌توانم تمرکز کنم؛ بنابراین کاری را می‌کنم که به گمانم بهترین کار ممکن است. بهترین شادی ممکن را تو در اختیارم گذاشته‌ای. هرآنچه می‌توان بود برایم بوده‌ای. گمان نمی‌کنم تا پیش از شروع این بیماری وحشتناک هیچ دو نفری می‌توانستند از این شادتر باشند. بیش از این توان مبارزه ندارم. می‌دانم که دارم زندگی‌ات را تباه می‌کنم، می‌دانم که بدون من می‌توانی کار کنی؛ و می‌دانم که خواهی کرد. می‌بینی؟ حتی نمی‌توانم این را هم درست بنویسم. نمی‌توانم چیزی بخوانم. می‌خواهم بگویم همه شادی زندگی‌ام را مدیون توأم. تو با همه چیز من ساخته‌ای و به طرزی باورنکردنی نسبت به من مهربان بوده‌ای. همه چیز جز اطمینان به نیکی تو مرا ترک گفته‌است. دیگر نمی‌توانم به تباه کردن زندگی‌ات ادامه دهم. گمان نمی‌کنم هیچ دونفری بتوانند آنقدر که ما شاد بوده‌ایم شاد باشند.”

وی در بخشی از یك نامة خود، تحت تأثیر تبلیغات رایج در آن زمان، به مایكل جوان هم نوشته بود:

“من یك بار قصد داشتم خود را در رودخانه غرق كنم. فكر می‌كنم این بهترین راه باشد. سریع و ساده. این كار خیلی بهتر از گاز گرفتگی در یك گاراژ است. به خاطر داشته باش، هم‌‌اكنون سال ۱۹۳۹ و آغاز جنگ جهانی دوم است، و همسر من یك فرد یهودی است. اگر آلمانها پیروز شوند، من و همسرم به اتاق گاز سپرده می‌شویم.”
بسیاری از تحلیلگران عرصه ادبیات داستانی بر این مطلب اذعان دارند كه ویرجینیا وولف بیش از هر چیز، از بیماری حاد خود، در زمینه داستان‌نویسی سود برد. او با ورود به دنیای ذهن پرآشوب شخصیتهای داستانش، به‌تدریج توانست سبكی تازه را پدید آورد. منتقدین می‌گویند: “ویرجینیا وولف بسیار پرحرفی كرده، اما سبك تازه‌ای هم ارائه كرده است.” در این راستا، متخصصین روانشناس، بروز بیماری ایازیمر را، عامل اصلی گرایش نویسندگانی چون وولف، كافكا، صادق هدایت و جویس به سبك داستان‌نویسی جریان سیال ذهن می‌دانند. آنها معتقدند كه این افراد، در ذهن صداهایی را می‌شنوند كه نمی‌توانند به هیچ عنوان از آنها رهایی یابند. همچنین، آنان شاهد افراد خیالی پیرامون خود هستند كه مدام آنها را به انجام كارهای مختلف ترغیب می‌كنند.
از این رو، ناخواسته، هنگام داستان‌نویسی، به شرح پریشانیهای ذهنی‌شان می‌پردازند، و عینا‌ً روند جریان سیال ذهن خود را در آثارشان منعكس می‌كنند. در حقیقت، آنچه تولید می‌شود شرح سیل عظیم جریان بیمارگونه ذهنی این افراد است. با این تفاوت كه، افرادی چون وولف، به دلیل مطالعه زیاد كتاب و آشنایی كافی با شیوه‌های داستان‌نویسی، و یقینا‌ً داشتن هوش و توانمندی مناسب، تا آنجا كه می‌توانستند به این جریانها سمت و سو داده، بر اساس رابطه علت و معلولی داستان خود را شكل داده‌اند. در عین حال كه، اوج شكل‌گیری جریان سیال ذهن در داستانهای این افراد، با زمان بروز بحرانهای روحی و روانی آنها همخوانی دارد.
این در حالی است كه در زمان آرامش و بهبودی نسبی بیماری، شكل طبیعی داستان‌نویسی توسط آنان دنبال می‌شده، و بسیاری از صحنه‌های آشفته، كه بیشتر به پریشان‌گویی شبیه بوده، توسط نویسنده، مجددا‌ً بازآفرینی می‌شده است.
لازم به ذكر است كه ویرجینیا وولف، در ابتدا به رئالیسم‌ گرایش داشت. اما به تدریج، با بروز بحرانهای شدید روحی، از این شیوه نگارش، فاصله می‌گیرد.
درواقع ویرجینیا وولف، بیش از هر چیز از خود فرار می‌كرده است. چرا كه در درون خود، شاهد بروز اختلالاتی بوده، كه اگر عمیقا‌ً به آنها توجه می‌كرده، می‌توانسته علل اصلی بروز چنین واكنشهای شدید درونی را دریابد. اما او ترجیح می‌داده از خود فرار كند، و همواره بترسد كه بیماری دوباره گریبانگیرش شود، و اجازه ندهد بنویسد و بخواند.
هیچ‌گاه نباید فراموش شود كه آثار ویرجینیا وولف، نشئت‌گرفته از یك ذهن بیمار و خسته است. از این رو، نمی‌توان متوقع بود كه داستانهای او، روند صعودی را طی كنند، و هر داستان، بهتر از دیگری باشد.
در این میان، “اورلاندو” از ضعف ساختاری و محتوایی زیادی برخوردار است. در آن دوران،ویرجینیا به شدت گوشه‌گیر شده بود و نمی‌توانست ضمن برخورد و رویارویی با انسانها به تجارب جدیدی دست یابد و آنها را در آثارش وارد سازد. این در حالی است كه دو رمان “خانم دالووی” و “به سوی فانوس دریایی”، از ساختار مستحكم و قابل قبولی برخوردار هستند. هر چند، در این آثار هم، دوری‌جویی از رئالیسم و عنصر دلالتگری، به وضوح به چشم می‌خورد.
ویرجینیا، پس از خلق این دو اثر، كاملاً با عنصر مستندسازی وداع كرد.
او به‌تدریج، “زمان” در داستان را نیز فراموش كرد؛ و آن‌چنان در قید طرح زمان وقوع حوادث برنیامد. تا آنجا كه به جابه‌جایی آن مبادرت ورزید، و با پس و پیش كردن صحنه‌ها و حوادث، سبكی خاص در آثارش ایجاد كرد.
در داستانهای او، از نماد و رمز، آن‌چنان خبری نیست. بلكه صرفا‌ً نوع بیان احساسی وشاعرانه، در كلام راوی دیده می‌شود؛ كه بیشتر بیانگر تأثرات و اندوه بسیار نویسنده است؛ نویسنده‌ای كه از همه چیز گریزان بود و تنها راه حل و نجات را در مرگ جستجو می‌كرد. از این رو، برخی او راشاعری خیالپرداز لقب داده‌اند.
با بروز جریان تجددخواهی ومدرنیسم و نوگرایی، عده‌ای به سمت سبك داستان‌نویسی وولف گرایش یافتند. هر چند، منتقدینی هم بودند كه به شدت با چنین آثاری مقابله می‌كردند.
وولف از رویارویی با نقدهای مخالف می‌‌هراسید، و به شدت علاقه‌مند نقدهای موافق بود. منتقدین به صراحت بیان می‌كنند كه وولف، تقلید كوركورانه‌‌ای از داستان‌نویسی دوره الیزابت اول را دنبال می‌كرد؛ و با گذر از عوالم احساسات، به تخیل صرف روی می‌آورد. بر این اساس، داستانهای او، سطحی قلمداد می‌شوند؛ و خود وولف متهم می‌شود كه انسانها و رویدادهای زندگی را جدی نمی‌گیرد.
شخصیتهای داستانهای او، بیشتر انسانهای منفعل، خسته و غریب‌اند. او معتقد بود كه نویسنده مجاز است حقایق را كاملاً بر عكس نمایان سازد. وی در مقالاتش، در این خصوص توضیح می‌دهد؛ و كتمان حقیقت را حق مسلم خود می‌داند. از این رو، شخصیتهای داستانهای او، حاضر نیستند امیال درونی و هویت خود را مطرح سازند. درواقع، خواننده خود بر اساس گرایشات درونی وذهنیت خود، از این افراد شناخت پیدا می‌كند. درواقع، خواننده حتی نمی‌داند این افراد چه شكل و قیافه‌ای هستند؟ لاغرند یا چاق؟ زیبا هستند یا زشت؟…. این، شخصیتها، میان رؤیا و واقعیت سرگردان هستند؛ آن‌چنان كه خود ویرجینیا این‌گونه بود؛ و تا پایان عمر نیز نتوانست از آن حالت، رهایی یابد.
باید اذعان داشت كه وولف، در خلال داستان‌نویسی، هیچ‌گاه نتوانست از تصویرگری گذشتة خود اجتناب ورزد. فضاهایی كه داستانها در آنها شكل گرفته‌اند و بسیاری از محیطهای بیرونی این داستانها، برگرفته از خانه‌هایی هستند كه ویرجینیا در آنها زندگی كرده است. اودر غالب آثارش، اشاراتی به گذشته خود و خویشاوندان نزدیك خویش دارد. در “به سوی فانوس دریایی”، بیش از همه، حضور جولیا ـ مادرش ـ در داستان مشهود است.
در ارتباط با مضامین مطرح در آثار او باید گفت كه، ویرجینیا وولف، در حد قابل قبول به طرح مسائل اساسی و نو نپرداخته است. به گفته برخی منتقدین، او هیچ چیز نمی‌گوید؛ در عین حال كه، همه چیز می‌گوید. در حقیقت، عده‌ای از منتقدین، بعد از مرگ او، بر آن شدند تا از وی غولی بزرگ در عرصه ادبیات بسازند. آنان چنین اظهار داشتند كه وولف، به ظاهر حرفی برای گفتن نداشت؛ اما با غور در داستانهایش، می‌توان مفاهیم و مضامین بی‌شماری را، كه هر یك می‌‌تواند درست باشد، استخراج كرد. در این راستا، منتقدین، گاه به دیدگاه های ضد و نقیضی رسیدند. با این حال، اظهار داشتند كه همة برداشتهای به دست آمده، می‌توانند صحیح باشند! به عبارتی دیگر، آنها نسبی‌گرایی در این باره را مردود ندانسته، چنین اظهار داشتند كه، هر كس با توجه به دیدگاه خاص خود، می‌تواند از آثار او برداشت كند؛ و همة این برداشت ها هم، می‌توانند درست باشند! یعنی همان نوع نگرشی كه بعدها در تحلیل آثار “ریموند كارور” مطرح گشت. “( “كارور” نیز، چون وولف، زندگی بسیار سختی را سپری كرد؛ و بیشتر دوست داشت به مسائل فراواقعی و نامحسوس اشاره كند. با این تفاوت كه، آثار كارور در دورة معاصر به بادفراموشی سپرده شده، و آن چنان كه ویرجینیا وولف در صدر قرار گرفته، كارور ارج و قرب خاصی نیافته است).
با تمامی این اوصاف، بیشتر درونمایه آثار وولف را صرفا‌ً تصویرگری وسواس ها، تنهایی ها، نگرانی ها، بی‌هویتی و تلاش در شناخت خود، روح ناآرام، و جزئی‌نگری ها دربرگرفته است.
درواقع، این استدلال منتقدین است كه می‌گویند “وولف حرفی برای گفتن ندارد؛ هر چند خیلی چیزها برای بیان دارد. وی بدون طرح و زیر ساخت رمان خود را می‌آفریند؛ هر آنچه كه قصد گفتنشان را داشته است، در لایه‌های زیرین قرار دارد. گویی با خودش واگویه می‌كند: “سفسطه‌ای بیش نیست.” و نمی‌توان بر اساس آنها حكم كرد. در نتیجه، آثار وولف، بی‌نظیر و ماندگار است.”
جالب این است كه عده‌ای از منتقدین پا را فراتر نهاده، با مطرح مسائل هویت‌شناسی و حسی ـ نه عقلانی ـ بر آن شدند تا تفاسیر فلسفی از آثار او مطرح سازند .آنها حتی به عناصر طبیعی اشاره شده در آثار وی، چون خورشید، زمین و دریا چنگ انداخته، بر آن هستند تا تحلیلهای فلسفی از آنها ارائه كنند. آنها حتی در توجیه‌ِ فقدان رابطه عل‍ّی میان حوادث داستانی این آثار، چنین اظهار می‌كنند كه در آثار وولف، “گسستگی در پیوستگی” است. هودسون استرود چنین اظهار می‌كند: “او انواع گیاهان غریب را، در حالتی عرفانی كه كاملاً خصوصی است، همچون انواع گیاهان رشد یافته در زمین گرد هم آورد، و از جانمایة آن، ذات تازه‌ای را خلق كرده است. شخصیتهای برجسته او، در محیطی از درك مستقیم و بصیرت مطلق گام برمی‌دارند”!
جالب است كه همین فرد، در جایی دیگر از مقالة خود اظهار می‌كند: “خواننده در پایان داستانها نمی‌تواند شخصیتهای داستانی را به یاد آورد و هویتی برای آنها در نظر بگیرد. بلكه آنچه در ذهن دارد، تجلی روحانی و عرفانی از آن هاست”!
تمامی تعاریف و تمجیدهایی از این دست، كه مطلقا‌ً رنگ و بوی تحلیل اصولی ندارند، همچون خود آثار وولف، در عالم خیال مطرح شده‌اند؛ و آن چنان كه یك خواننده متوقع است، نمی‌توانند ایده و دیدگاه محرز و مشخصی را منتقل كنند:
“او به جهان، به عنوان محل هزارتوی تناقض ها می‌نگریست.”
“خود با تمامی زیبایی های ناپایدار جهان، صعود كرد و تازه شد.”
“علاقه خاص وولف در سطح نبود، بلكه در انگیزه‌های رمزآلود و گریزهایی بود كه دیده نمی‌شد.”
با تمامی این اوصاف، وولف را مبتكر سبكی تازه در داستان‌نویسی مدرن می‌دانند؛ و معتقدند او سنتهای گذشته داستان‌نویسی را از میان برد.
چنین نگرشی، خیلی هم دور از ذهن نیست. به هر حال، وولف به شیوه‌ای داستان نوشت كه در آن روزگار، معدود افرادی چون جیمز جویس به آن روی آوردند. او، آن چنان كه دیگران از حادثه سود می‌بردند، از این عنصر، استفاده نكرد. درواقع، حادثه در آثار او بسیار كمرنگ و بی‌روح ظاهر گشته است.
حالت تعلیق نیز، آن چنان به خواننده این آثار دست نمی‌دهد. آنچه بیان می‌شود، یك سلسله شرح احساسات بسیار دقیق و عوالم درونی افرادی است كه ظاهرا‌ً بیمار هستند. مسئله مهم‍ّی كه در این ارتباط مطرح است، این است كه ویرجینیا وولف و سایر نویسندگانی كه از بیماری روحی و روانی رنج می‌بردند، آگاهانه و از روی خرد و دانش، به خلق چنین آثاری دست زدند، یا صرفا‌ً به شرح ذهنیت پریشان و ناهمگون و گنگ خود پرداخته‌اند؟ چیزی كه مشخص است، این پریشان‌گویی‌ها، بعدا‌‌ً توسط وولف كمی سروسامان گرفته، و می‌توان رابطه عل‍ّی ضعیفی میان آنها برقرار ساخت.
ویرجینیا وولف، آن چنان در محیط بیرونی ظاهر نمی‌گشت و دوستان و آشنایان او، بسیار محدود بودند. از این رو، در زندگی تجارب زیادی نیاموخت، تا بتواند آنها را آشكارا مطرح سازد. آنچه در اختیار داشت، صرفا‌ً یك سلسله اوهام بیمارگونه و خیال بود.
با این تفاوت كه، تبحر بسیار زیادی در انتقال این اوهام داشت، و می‌توانست در بهترین وجه، آنها را در كنار هم قرار دهد و مطرح سازد. از این رو، او را نویسنده‌ای تجربه‌گرا نمی‌دانند؛ و معتقدند وی به فن بیان و صنایع ادبی، اشراف كامل داشت؛ چرا كه در طول عمر خود كتابهای بسیار زیادی را خوانده بود، و آنچه مطرح می‌كرد، بر همان اساس بود.
تا جایی كه آثار او، صرفا‌ً تخیلی، اما ادبی نامیده شد. چیزی كه مشخص است این است كه شیوة طرح بریده بریده حوادث، آن هم به صورت جریان سیال ذهن از طریق یك راوی، توسط او به رسمیت شناخته شد، و بعدها توسط نویسندگانی چون جیمز جویس و فاكنر، به رشد و كمال رسید.
جدا از مسائل مطروحه، غالب منتقدین، ویرجینیا وولف را یك نویسنده فمنیست می‌دانند؛ و با بیان ادله فراوانی از لابه‌لای داستانهایی چون “خانم دالووی”، چنین مدعی شده‌اند كه او صرفا‌ً به طرح دیدگاههای فمنیستی افراطی گرایش داشته است.
توجه به این مسئله ضروری است كه ویرجینیا در سال ۱۹۱۱ برای به دست آوردن حق رأی زنان در انگلیس، تلاش بسیار زیادی كرد. او به پ‍ُست‌‌ِ نامه در این ارتباط همت می‌گماشت؛ و اكثر‌ِ اوقات در تظاهرات شركت می‌كرد و برای حقوق زنان سخنرانی می‌كرد.
در سال ۱۹۱۶، وی دربارة اصول تعاون در میان زنان سخنرانی كرد، و مسئولیت جلساتی را كه هفته‌ای یك بار، آن هم به مدت سه ماه در منزلش برگزار می‌شد بر عهده گرفت. این جلسات پیرامون مسائل زنان، مخصوصا‌ً زنان طبقه كارگر شكل می‌گرفت.
وی همچنین به مقولة داستان‌نویسی زنان توجه كرد، و به ارائه دیدگاههای خود پرداخت.
وولف معتقد بود كه یك نویسندة زن، در ابتدا باید اتاق خصوصی برای تنها بودن، تفكر و داستان‌نویسی داشته باشد. او به طبیعت زنانه اشاره می‌كند، و معتقد است كه این طبیعت، بر شكل‌گیری داستانهای زنانه تأثیرگذار است. وی اشاره می‌كند كه ارزشها و معیارهای زنانه، با مردانه متفاوت است. با این رو، منتقدین اظهار می‌كنند كه وولف هیچ گاه نخواسته تماما‌ً به جنس مؤنث اهمیت بدهد و به تحقیر مردان بپردازد. او تنها به تفاوت ها اشاره دارد؛ و برای مثال، میهمانی زنانه و مردانه را مطرح می‌كند، كه هر یك به شیوه‌ای متفاوت برگزار می‌گردد.
او در ادامه، به مسئلة‌ تحصیلات زنان اشاره می‌كند؛ و معتقد است كه نباید حق تحصیل از زنان گرفته شود. وولف از سویی به نوشته‌های مردان درباره زنان اشاره می‌كند و مدعی است: این گونه آثار، نادرست و اشتباه است.
ویرجینیا معتقد است: زنان وظیفه دارند تا نیازهای روانی مردان را تأمین كنند و به مردان اعتماد به نفس دهند. وی در ادامه چنین می‌گوید: “هر فردی نیاز دارد تا با سختی ها روبه‌رو گردد؛ و برای كسب اعتماد به نفس، نیاز دارد خود را از سایرین برتر بداند. و مردان، در طول تاریخ، این اعتماد به نفس را از زنان كسب كرده‌‌اند. اما زنان را پست‌تر از خود می‌دانند. حال، اگر زنان با آنان مساوی شوند، می‌ترسند این اعتماد به نفس از دست برود.” (اتاقی از آن خود)
وولف معتقد است: زنان باید از تمامی امكاناتی كه مردان در اختیار دارند بهره‌مند شند.
بر این اساس، بسیاری، ویرجینیا وولف را مبتكر نقد فمنیستی می‌دانند؛ كاری كه بعدا‌ً توسط سیمون دوبووار، كامل گشت.

***

نخستین زندگی‌نامه‌نویس رسمی وولف، خواهرزاده‌اش، “کوئنتین بل”، است که گذشته از ویژگی‌های مثبت، چهره‌ای نیمه‌اشرافی و پریشان از او ترسیم کرده است.

آثار ويرجينيا وولف بارها از سوي مترجمان مختلف به زبان فارسي ترجمه شده است و پرويز داريوش، صالح حسيني، مهدي غبرايي، خجسته‌ كيهان، فرزانه طاهري و فرزانه قوجلو از جمله مترجمان آثار اين نويسنده به زبان فارسي هستند. همچنين «شناخت‌نامه‌ي ويرجينيا وولف» به كوشش علي‌ دهباشي منتشر شده است.

“چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ ( Who’s Afraid of Virginia Woolf) ” فیلمی سیاه و سفید به کارگردانی مایک نیکولز است که در سال۱۹۶۶ در شرکت آمریکایی برادران وارنر تهیه شد. این فیلم اقتباس نمایشنامه‌ای به همین نام از ادوارد آلبی است.

مایکل کانینگهام نیز با الهام از رمان خانم دالاوی، رُمان ساعت‌ها را نوشت که بر اساس آن فیلم  The Hours  ساخته شد.

“موج ها”

“موج ها” که نخست از سوی وولف، “شب پره ها” نام گرفته بود، به گونه یی انتزاعی، پر رمز و راز و آنچنان که وولف دوست داشت مطرح کند، “بی چشم” نگاشته شد. “بی چشم” به معناهای رمز گونه گوناگون و همزمانی از سوی وولف بیان می شد؛ سرنوشت محتوم و چاره ناپذیر همچون پرسیوال، همانند هر آنچه بی عینیت است، بریده از خویش بودن در اثر تردید یا اندوه فراوان و…

به این ترتیب وولف با تکنیک  “بی چشم بودن” و “گفتمان انتزاعی و ذهنی” توانست از چارچوب های قراردادی و به باور خود، نخ نما و کلیشه یی شده در شخصیت پردازی دورشده و از گذار زودگذر واقعیت پوچ و بیهوده در پس زمینه رخدادهای پر افت و خیز زندگی معمول روایت کند.

در موج ها انگار همه شخصیت ها در زندگی شان گم شده و مرزهای “فردیت” خود را از دست داده اند. “فردیت” و “هویت فردی” در “موج ها” آن گونه که در دیگر آثار “وولف” برجسته و چشمگیر است، نیست. “زندگی من یک زندگی نیست که به آن بازگردم. من یک تن نیستم؛ آدم های زیادی هستم…”

وولف در دفترچه خاطراتش مي نويسد؛ “نگران خيزاب ها (موج ها) هستم. همين حالا ماشين کردن کار صبحم را به پايان رساندم و نمي توانم کاملاً مطمئن باشم. چيزي در آن وجود دارد. (همان طور که در مورد خانم دالووي احساس مي کردم) اما نمي توانم بر آن انگشت بگذارم. به سرعت و اطمينان فانوس دريايي هيچ شباهتي ندارد و اورلاندو که بازي بچه ها بود. آيا روشم در جايي تصنعي مي شود؟ چيزي ناپايدار است؟ حال عجيبي دارم، ايجاد شکاف را احساس مي کنم… به درستي در جست وجوي جايگاهي هستم تا در آن افراد رمانم را در چشم انداز زمان و دريا قرار دهم. اطمينان دارم، اما مشکل کندوکاو دروني به سر جاي خود است.”
اما وولف مدت ها بعد از نگارش اين اثر، يعني در سال ۱۹۳۷، وقتي دوباره به اثر نگاه مي کند، نظر محکم تري دارد؛ “رمان خيزاب ها (موج ها) کتابي است با شش شخصيت يا بهتر است بگويم با شش ساز٫ چون در واقع عبارت است از تک گويي هاي بلند دروني که مانند منحني هايي به دنبال هم قرار مي گيرند و گاه يکديگر را قطع مي کنند. آن هم با طرحي منطقي که هماهنگي هنر فوگ را به ياد مي آورد. در اين داستان موسيقي وار لحظه هاي دوران کودکي تامل هاي زودگذر و سريع ايام جواني و دوستي در واقع جانشين آلگروهاي سمفوني هاي موتسارت مي شوند که آرام آرام جاي خود را به اندانته هاي آرام و تک گويي هاي طولاني مي دهند و در حقيقت بيانگر تاملاتي هستند در باب زندگي که به شکلي تنهايي بشري را به نمايش مي گذارند ”
بنابراين اساس مونولوگ طولاني تک نفره يا ارائه چند وجه از يک شخصيت در شش کاراکتر جداگانه نمي توانسته منظور نهايي وولف باشد. او در پي راهي بوده تا به نمايش فرديت غالب در انسان بپردازد. و براي همين هم از چشم انداز بيکران دريا و قدرت امواج استفاده کرده است.
با اين حال خوانش رمان “موج ها”، خوانشي طاقت فرساست.

وولف طی نگارش دست نوشته های آغازین موج ها یادآور شده است؛ “تنها یک زندگی مورد نظر من نیست بلکه می خواهم به چندین زندگی با هم بپردازم”

پشت جلد کتاب:

“در ادبیات انگلیس، دشوار می‌توان رمانی را یافت که بیش از «موج‌ها» به شعر نزدیک باشد. استیون اسپندر «موج‌ها» را بزرگ‌ترین دستاورد ویرجینیا ولف می‌داند.”

در ۷ فوریه ۱۹۳۱ که ویرجینیا وولف سرانجام به صفحه آخر موجها رسید، در یادداشتهای روزانه‌اش نوشت: “آن باله‌ای را که هنگام نوشتن قسمت پایانی به سوی فانوس دریایی در هرزآبِ باتلاقها از پنجره‌ام در رادمل بر من ظاهر می‌شد به دام انداخته‌ام.”

وولف در جایی می گوید:

“در بین کتاب هایم کمتر کتابی است که روی نگارش آن این قدر علاقه و وسواس بکار برده باشم.. فکر می کنم به زحمتش می ارزید.”

این کتاب با ترجمه ی مهدی غبرایی توسط نشر افق در دی ماه ۱۳۸۹ به چاپ رسید.

بخش هایی از کتاب:

“کلمات را که نه – اما کلمات چیست؟ مگر هنوز نمی‌دانم چطور قافیه بسازم. چطور از پوپ، درایدن، حتی شکسپیر تقلید کنم؟‌ اما نمی‌توانم صبح تا غروب توی آفتاب بایستم و به توپ چشم بدوزم؛ نمی‌توانم پرتاب توپ را از میان تنم حس کنم و فقط به فکر توپ باشم. همه‌ عمرم با او سر کنم و حماقتش عذابم بدهد. بعدها مرد نخراشیده‌ای می‌شود و خروپف می‌کند. زن می‌گیرد و سر صبحانه عشقش گل می‌کند. اما حالا جوان است. وقتی برهنه و داغ و آشفته روی تخت افتاده، بین او و خورشید، بین او و باران، بین او و ماه نه تکه نخی حایل است و نه برگ کاغذی..”

 

“برنارد گفت؛ حالا وقت جمع بندي است. حالا بايد معناي زندگيم را براي تان شرح دهم. چون يکديگر را نمي شناسيم. هرچند که يک بار ديدم تان، گمانم در عرشه يک کشتي که به آفريقا مي رفت… دچار اين توهمم که چيزي که لحظه يي بر جا مي ماند، گردي،  وزن و ژرفا دارد و کامل است. در اين لحظه انگار زندگي من همين است..”

 

“کتابم، پر از جمله پردازی، افتاده روی زمین. زیر میز است تا زن نظافتچی که خسته و کوفته کله سحر دنبال کاغذ پاره، بلیت های کهنه تراموا و اینجا و آنجا یادداشتی که گرد و گلوله مچاله و قاطی زباله شده بیاید و جاروشان کند و ببرد. جمله مناسب ماه چیست؟ جمله مناسب عشق چی؟ مرگ را به چه نامی بخوانیم؟ نمی دانم. زبان موجزی مثل زبان دلداده ها می خواهم، کلمات تک سیلابی مثل حرف زدن بچه ها… زوزه یی می خواهم؛ فریادی… دیگر به کلمات نیازی ندارم… هیچ یک از آن کلمات خوش طنین و گوشنواز را نمی خواهم…جمله های قلابی. دیگر کارم با جمله ها تمام شده.”

 

“در درون من هم موج سر برمى‏کشد. انباشته مى‏شود؛ پشت خم مى‏کند. بار دیگر از هوس تازه‏اى خبردار مى‏شوم، مثل اسب گردنفرازى که سوار آن اول مهمیزش مى‏زند و بعد دهنه‏اش را مى‏کشد در زیرم چیزى خیز برمى‏دارد. حالا که سوار توام و همچنان ایستاده بر این پهنه پیاده‏رو پا مى‏کوبیم، آیا مى‏فهمیم کدام دشمن است که به سوى ما مى‏تازد؟ مرگ است. دشمن مرگ است. با نیزه آماده پرتاب و موهاى افشان در باد مثل مردى جوان، مثل پرسیوال، وقتى چهار نعل در هند مى‏تاخت، سواره در برابر مرگ مى‏ایستم. به اسبم مهمیز مى‏زنم. مى‏خواهم خود را شکست‏ناپذیر و از پا نیفتاده به سویت پرتاب کنم، ارى مرگ!”

 

“خوشا سکوت؛ فنجان قهوه، میز٫ خوشا تنها نشستن چون مرغ دریایى که بر چوبکى بال مى‏گشاید. بگذار تا ابد اینجا با اشیاى ساده بنشینیم؛ این فنجان قهوه، این کارد، این چنگال، اشیا در خودشان، منِ مرا مى‏سازند…”

 

“خیلی وقت ها نمی دانم مَردم یا زن ،  برنارد، نویل ، لوئیس ، سوزان  ،جینی یا رودا_ تماس یکی با دیگری چه عجیب است .”

 

“سوزان که مادر مى‏شود، مى‏گوید: “… تابستان باشد یا زمستان، ماه مه باشد یا نوامبر زیر لب مى‏خوانم لا لا کن، لا لا. من که صداى خوبى ندارم و جز نواى روستایى موقع پارس سگى یا زنگوله زنگى یا خرچ خرچ چرخها روى سنگریزه‏ها موسیقى دیگرى نمى‏شنوم، مى‏خوانم لا لا. چون نجواى صدفى کهنسال بر کرانه دریا ترانه‏ام را کنار آتش مى‏خوانم. مى‏گویم لا لا، لا لا و با صدایم همه کسانى را که قوطیهاى شیر را به تلق تلق در مى‏آورند، به کلاغ سیاهها تیر مى‏اندازند، خرگوشها را شکار مى‏کنند، یا به هر ترتیب ویرانى را نزدیک این گهواره حصیرى مى‏آورند که اندامهاى نرمى زیر ملافه صورتى آن جا گرفته دور مى‏رانم…”

 

” رودا گفت: ساعت ها و ساعت ها طول کشیده تا بتوانم چراغ را خاموش کنم و روی تختم بر فراز جهان معلق دراز بکشم، تا بگذارم روز فرو بیفتد، تا بتوانم بگذارم درختم رشد کند و به صورت آلاچیق های سبز بالای سرم بلرزد… “

 

” .. نهری عمیق بر مانعی فشار می آورد؛ می جنبد؛ می کشد؛ گرهی  در وسط مقاومت می کند. آه این درد است! می کاهم، ناکامم.”

 

” آه نگذارید باد ما را تا ابد بیرون از حلقهء زمان براند. “

 

” به کی بسپارم؟ گل هایم را جمع خواهم کرد و هدیه خواهم داد- آه! به کی؟”

 

“نور خورشید گوه های تیزی به درون اتاق انداخت. دست نور به هر چه که رسید، هستی انکار ناپذیری به آن بخشید. بشقاب به دریاچه ی سفیدی می مانست و کارد به خنجری از یخ. ناگهان استکان ها طوری آشکار شدند که گفتی سوار نوارهای نور بودند. میزها و صندلی ها چنان به سطح آمدند که گفتی به زیر آب رفته و از آن در آمده بودند، لایه ای از رنگ های سرخ، نارنجی و ارغوانی رویشان بود، شبیه شکوفه روی پوست میوه ی رسیده. رگه های لعابی ظروف چینی ، رگه های چوب و الیاف حصیر نقش و نگار ظریف خود را بیش از پیش می نمایاندند. همه چیز بی سایه بود. شیشه ی مربایی چنان سبز بود که گویی شدت سبزی آن چشم را با قیفی به سوی خود می کشید و چشم چون صدف چسبانی به آن می چسبید. بعد حجم و لبه های اشکال مشخص شد. اینجا برآمدگی یک صندلی بودف اینجا هم هیکل یک گنجه. هر چه نور زیادتر می شد توده ی سیاه در برابرش پس می نشست و جمع می شد و با چین و شکن فراوان به پس زمینه می رفت.”

 

سوزان گفت: ” کپه‌های کوچک شکر کنار بشقاب‌هامان چه عجیب است. همین‌طور پوست‌های خالخال گلابی‌ها و قاب‌های مجلل آینه‌ها. پیش‌تر این‌ها را ندیده‌بودم..”

 

“آیا باید داستان پایان یابد؟ یک جور آه؟ واپسین همهمهء موج؟ باریکهء آبی که در جوی غُلغل زنان فرو می میرد؟ بگذارید به میز دست بزنم – این طور- و حس زمان را باز یابم. بوفه ای پر از تنگ های کوچک؛ سبدی پر از نان؛ بشقابی موز- این ها صحنه هایی آرام بخش اند. اما اگر داستانی در بین نباشد، چه پایانی خواهد بود، یا چه آغازی؟…تمام شد، کارمان به پایان رسید. اما صبر کنید- تمام شب صبر کردم- باز انگیزه ای سراپای ما را در می نوردد…. پس از دوشنبه سه شنبه می آید.”

 

“ای مرگ، می خواهم تو را به زانو در آورم، شکست نا پذیر و به زانو در نیامده.”

                                               موج ها، نوشته ای بر روی سنگ قبر ویرجینیا وولف

آثار جرجینیا وولف:

سفر به بیرون – شب و روز – اتاق جیکوب – خانم دالووی – به‌سوی فانوس دریایی –  اورلاندو – موج ها -– فلاش – سال‌ها – بین دو پرده‌ نمایش – اتاقی از آن خود – خیابان گردی – اتاقي از آن خود – اتاق یعقوب – بین دو پرده  – مرگ پروانه

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.